#اسارت_نگاه_پارت_122

دست راستم را صاف کردم و هلش دادم تا از آغوشم بیرون برود.

-واقعا که! اصلا نخواستم بغلت کنم.‌ راستشو بخوای دلم واسه آرشیدا بیشتر تنگ شده بود.

آرشیدا را که دستانم را دور شانه‌هایش حلقه کرده بودم، بیشتر در آغوشم فشردم.

-دلم خیلی برات تنگ شده بود خواهر کوچولو.

معترضانه گفت:

-هی! من کجا کوچولوام؟ ناسلامتی الان هفده سالمه!

دستانم شل شدند و در حالی‌که آغوشم را باز می‌کردم گفتم:

-ولی باورت میشه من هیچ‌وقت نمی‌تونم بزرگ شدن تو و آرش رو باور کنم؟

آرش در حالی که پوزخند می‌زد گفت:

-خب مامان‌بزرگ! شما چند بار در سال میای دیدن ما که بزرگ شدنمون رو ببینی؟

با پوزخند و با لحنی شوخی مانند این را پرسید، اما در عمق صدا و نگاهش دلخوری موج می‌زد.

-من هر وقت تونستم اومدم ایران! بعدشم من خواهر بزرگتونم پس شما چرا اصلا به دیدن من نمیاید؟

-والا الان که اومدیم یک تخت هم بهمون نمی‌بخشی‌!

خمیازه‌ای طولانی کشید که باعث شد خنده‌ام بگیرد. لبخندی زدم و گفتم:

-باشه، راه بیفتید بریم!

ل**ب‌هایشان به لبخند مزین شد و مشتاقانه جلوتر از من راهی پارکینگ شدند. دلم برایشان سوخت؛ شوقشان برای رسیدن به ماشین خستگی‌شان را فریاد می‌زد. با باز شدن در آسانسور، آرش به سمتم چرخید و پرسید:

-ماشین قبلیت رو هنوزم داری یا جدید گرفتی؟

romangram.com | @romangram_com