#اسارت_نگاه_پارت_121
از جایش بلند شد و دستانش را در جیبهایش فرو برد.
-خب فکر کنم بهتره دیگه برم. زیادی مزاحم شدم.
بلند شدم و در حالیکه با لبخند نگاهش می کردم گفتم:
-مزاحمتی نیست! خوشحالم که دیگه سوتفاهمها برطرف شده.
-منم همینطور فقط یک چیزی ازت بخوام؟
-البته!
-لطفا به هیچکس چیزی دربارهی اینکه قلب چه کسی رو به مادرت پیوند زدند نگو.
-ولی...
-لطفا بهم نه نگو آرزو. من اصلا دلم نمیخواد هیچکدوم از اعضای خانوادهت این رو بفهمه.
-باشه به کسی نمیگم.
چشمانم را محکم به نشانه ی تایید بستم که خیالش را راحت کنم. دستش را به سمتم آورد و پس از دست دادن خداحافظی کردیم. سریع لباس عوض کردم و راهی فرودگاه شدم. پشت چراغقرمز که ایستادم ناخودآگاه به سمت صندلی کنارم چرخیدم. خالی بود ولی در خیالم ماکان رویش نشسته بود. چراغقرمز همیشه به یادم میآورد چقدر خوب است همیشه در ماشین کنارم نشسته باشد، تا این انتظارهای پشت ترافیک یا هر چراغقرمزی، فرصتی باشد برای نگاه کردن در چشمان آرامشبخش او!
بیشتر از رانندگی فکر و خیال کردم. حس کردم رفتن ناگهانی ماکان از غم زیادش بود. معلوم بود دلش تنهایی میخواست و ترک کردن من، تنها راهش بود. با همهی اینها من خوشحال بودم. خوشحال بودم که همهی واقعیت را میداند و با اینحال، نه زیاد از من دلگیر شده است و نه از جولین! بالاخره به فرودگاه رسیدم. با قدمهای تند و بیوقفه خودم را به گیت ورودی رساندم. نگاهم روی چهرههای مسافران میغلتید. بعضی آنقدر شاد بودند که چشمانشان برق میزد و بعضی آنقدر بیتفاوت که نگاهی خالی از احساس به اطرافشان میبخشیدند. بالاخره چهرههای خسته و خواب آلودهیشان را دیدم. با سستی و قدمهایی کُند حرکت میکردند. از اینکه در میان آن جمعیت صدایم را بالا ببرم و دستانم را بالا برده و تکان دهم اصلا خوشم نمیآمد. مسیر حرکتشان را تا خروجی دنبال کردم. جلوی چرخ محتوی چمدانهایشان ایستادم و لبخند کجم را به رویشان پاشیدم. نگاه هردویشان آرام بالا آمد تا به صورتم رسید. لبخندهای کمجانشان را به من هدیه کردند و همزمان گفتند:
-سلام آرزو!
-سلام دوقلوها!
با دیدن چهرههای حرصیشان لبخندم عمیقتر شد و هر دویشان را در آغوش گرفتم. میدانستم هر کس به آنها میگفت دو قلوها حرص میخوردند، ولی دلم میخواست به هر راهی شده خواب را از سرشان بپرانم. آرش در حالی که با دستش ضربههایی آرام روی کمرم میزد گفت:
-خب میدونم دلت واسم تنگ شده بود ولی من الان بیشتر از هر چیز و هر کسی، دلم واسه یک تختخواب نرم و راحت تنگ شده.
romangram.com | @romangram_com