#اسارت_نگاه_پارت_120

دستم را روی گونه‌ام گذاشتم. در کمال تعجب خیس شدن کف دستم را از اشک‌هایی که نفهمیده بودم کِی ریخته، حس کردم. این دیگر چگونه گریه‌ای بود که خودم هم متوجه آن نشدم!

-اصلا... اصلا متوجه نشدم کِی گریه کردم!

دست‌های گرمش روی گونه‌هایم قرار گرفت. ناباور نگاهش کردم. برای اولین‌بار بود که به صورتم دست می‌زد! با انگشتان شستش که از کناره‌های بینی‌ام تا کنار گوش‌هایم کشید، اشک‌هایم را پاک کرد. چند بار این حرکت را وسواس‌گونه انجام داد تا ردی از اشک‌هایم باقی نماند.

-دیگه نمی‌خوام اشکاتو ببینم! هیچ‌وقت!

-اشک که دست خود آدم نیست!

-دست دل آدم که هست! من نمی‌خوام هیچ‌وقت اونقدر از تَهِ دل احساس ناراحتی و نا‌امیدی کنی که گریه کنی. باشه؟

-باشه، سعی می‌کنم دیگه گریه نکنم.

-بگو سعی می‌کنی دیگه الکی ناراحت نشی.

-سعی می‌کنم. راستی ماکان...

-بله؟

-تو چرا انقدر...

سکوت کردم. واژه‌ی دقیقی برای گفتن نداشتم. شاید می‌خواستم بپرسم چرا انقدر برای من با بقیه متفاوت است، ولی سکوت را ترجیح دادم. اصلا نمی‌دانستم چرا سوالی را که نمی‌توانستم تمام کنم را آغاز کردم.

-چرا انقدر چی؟

-هیچی بیخیالش.

لبخندی زد و گفت:

-باشه هر طور که راحت‌تری.

نمی‌دانم چرا دیگر رسمی حرف نمی‌زدیم ولی از نظرم ایرادی نداشت. شاید چون احترام گذاشتنش به من ثابت شده بود و دیگر در جایگاه دو دوست واقعی قرار داشتیم. دو دوست صمیمی و البته بسیار نزدیک!

romangram.com | @romangram_com