#اسارت_نگاه_پارت_119


با دست پیشانی‌اش را ماساژ داد. همیشه من سرش را درد می‌آوردم! بعد از کمی مکث گفتم:

-حالا میشه من سوالمو بپرسم؟

سرش را بالا آورد و در حالی‌که منتظر نگاهم می‌کرد گفت:

-بپرسید.

-چرا نمی‌خواستید من چیزی راجع به عمل پیوند بدونم؟

نفسی پرصدا کشید و گفت:

-چون نمی‌خواستم ارتباطمون به خاطر احساس دِینی که نسبت به من پیدا می‌کردید، ادامه پیدا کنه.

-کی گفته من احساس دِین می‌کنم؟ من فقط از دوستی که به من اثبات کرده چقدر براش ارزش دارم، تشکر می‌کردم.

-همین تشکر هم دلیل دیگه‌ی من، برای پنهان کردن این موضوع بود.

-چرا؟!

-چون این‌طوری...

سرش را چرخاند و به پنجره خیره شد. چند دقیقه‌ای در همان وضعیت در سکوت به پنجره‌ای که جز تاریکی شب چیزی برای عرضه نداشت خیره ماند. بالاخره سرش به سمت من چرخید و حرف ناتمامش را ادامه داد:

-این‌طوری هر بار که از من تشکر کنید مرگ مادرم رو به یاد میارم. هر بار که تشکر کنید یادم میاد مادرم واقعا مُرده در حالی‌که الان، من هنوز فکر نمی‌کنم اون مُرده. تنها راهی که برای کنار اومدن با مرگش دارم اینه که فکر کنم زنده‌ست و رفته یک جای دور. هر بار که از من تشکر کنید یادم میارید واقعیت چیه. هر بار که تشکر کنید یادم میارید قلب مادرم در بدن کس دیگه‌ای می‌تپه، چون خودش دیگه بدن زنده‌ای نداره...

سکوتی عجیب ل**ب‌هایش را به هم دوخت. دوباره به پنجره خیره شد. نگاهش رنگ غم گرفته بود. نه اشکی بود و نه بغضی؛ فقط غمی بزرگ نگاه و لحن حرف زدنش را بسیار مغموم کرده بود. درد کشیدنش را حس می‌کردم ولی قوی بودنش، فراتر از درک و هر گونه حس من بود. هر دویمان ساکت بودیم و من دیگر عجله‌ای برای رفتن نداشتم. دلم می‌خواست چیزی بگویم تا حواسش پرت شود ولی حرفی نداشتم. اگر کمی شبیه رایان بودم، می‌توانستم کمی مسخره بازی در بیاورم که غمش جای خود را به خنده‌های شیرینش بدهد. نمی‌دانم چقدر وقت در همان وضعیت بود که بالاخره چشمش را از پنجره گرفت و نگاهش به سمت من کشیده شد. با دیدن صورتم نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت. متحیر به چشمان من خیره شد. مانده بودم چرا تعجب کرده است! ناباور پرسید:

-چرا داری گریه می‌کنی؟!

-من گریه می‌کنم؟!


romangram.com | @romangram_com