#اسارت_نگاه_پارت_116
لبخندی زد و گفت:
-نه دیگه الان یک هفتهست درد ندارم.
-خیلی خوبه ولی نباید خوردن داروها و پماد زدن رو متوقف کنی. تا دو ماه دیگه ادامه بده و بعد بیا واسه معاینهی بعدی.
-بله حتما.
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
-دیگه معاینه تموم شد. میتونی بری.
-اوه ممنونم.
-خواهش میکنم.
از روی تخت بلند شد و در حالیکه پالتویش را میپوشید، دستش را به سمتم جلو آورد. با او دست دادم و در حالیکه لبخندی مطمئن به رویش میزدم، گفتم:
-یک روزی کلا فراموش میکنی دستت سوخته.
لبخندش محو شد. نگاهش رنگ غم گرفت و با لحنی پردرد گفت:
-فکر نکنم! شاید برام کماهمیت بشه ولی اونقدر بیاهمیت نمیشه که فراموشش کنم.
لبخندم را پررنگتر کردم و با انرژی بیشتری گفتم:
-خب همین که کماهمیت بشه به مرور بیاهمیتش هم میکنه. پس خوشحال باش.
چشمکی زدم که موجب شد در جوابم لبخند بزند.
-سعی خودمو میکنم. پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ دورا.
romangram.com | @romangram_com