#اسارت_نگاه_پارت_117


با بیرون رفتنش از اتاق، کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهی به ساعت روی دیوارم انداختم. یک ساعت بیشتر از همیشه در کلینیک مانده بودم؛ بس که روز پر کاری بود. به سمت رختکن می‌رفتم که صدای زنگ تلفن روی میزم در آمد. با مشت بر پیشانی‌ام کوبیدم و زیر ل**ب گفتم:

-خب نمی‌شد فردا بیای؟ چرا امشب نمی‌ذاری برم خونه؟

بیشتر از طول کشیدن کار امروزم، به امشب فکر می‌کردم که آرش و آرشیدا، خواهر و برادر کوچکم، برای اولین‌بار تنها به لندن می‌آیند و من باید دنبالشان می‌رفتم. به ناچار تلفن را جواب دادم و به منشی که می‌گفت مریض جدید دارم، گفتم که بگوید آن مریض وقت‌نشناس بیاید. روی صندلی‌ام منتظر نشستم و به در چشم دوختم.‌ در دلم آرزو کردم فوقش یک ربع طول بکشد که با باز شدن در، مات شده به مردی که وارد اتاقم شد خیره شدم. طی این پنج روز که از رفتن من به مزار مادرش می‌گذرد تا حالا، هر شب در حد همان پیام دادن‌های گذشته ارتباط کمی داشتیم ولی من آدرس این کلینیک را به او نداده بودم و این که چطور اینجا را پیدا کرده بود، جای تعجب داشت.

-ببخشید وقتتون رو می‌گیرم. می‌تونم بشینم؟

-آره، البته!

از روی صندلی‌ پشت میزم بلند شدم و روی یکی از مبل‌های چرم مخصوص همراهان بیماران نشستم. روی مبلی که دقیقا روبروی من بود، نشست.

-چای یا قهوه؟

-چیزی نمی‌خورم؟

-تلافی یک هفته‌ی پیشه؟

لبخندی زد و گفت:

-نه اصلا!

شانه‌هایم را بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم. با دستش پشت گردنش را کمی خاراند و گفت:

-چرا شنبه چیزی به من نگفتید؟!

-شنبه؟! چی رو نگفتم؟!

-بله همین شنبه که همدیگه رو توی قبرستان هایگیت دیدیم. یادتون نمیاد؟!

-یادم میاد! اما نمی‌دونم چی رو بهتون نگفتم!


romangram.com | @romangram_com