#اسارت_نگاه_پارت_115
-خب اگر میدونستیم حتما به تو هم میگفتیم! انقدر ذهنت رو درگیر این موضوع نکن. بعضی از آدمها دوست ندارند کار خیری که کردند رو به کسی اعلام کنند. تو میتونی همینجوری هم واسشون دعا کنی که زندگی خوبی داشته باشند.
لبخندی کج زدم و گفتم:
-حق با شماست.
لبخندی زد و سرش را پایین انداخته و با قهوهاش مشغول شد. راه اتاقم را پیش گرفتم و در فکر فرو رفتم. پس آنها همه چیز را نمیدانستند و جولین هم به آنها حرفی دربارهی عمل پیوند نزده بود. زیر ل**ب گفتم:
-این یعنی من هم نباید حرفی دربارهش بزنم! اصلا یعنی من هم باید وانمود کنم نمیدونم این عمل کار چه کسی بوده، وگرنه ماکان میفهمه همه چیز رو از زبان جولین فهمیدم و از اون دلگیر میشه. سریع لباس عوض کردم و زیر ل**ب "آخیش"ی گفتم. لباس سیاه دوست داشتم ولی اینطور سرتاپا سیاه پوشیدن، برای فوت یک انسان را به هیچوجه دوست نداشتم! وارد پذیرایی شدم و با بوی خوب قهوهی تازه دم، تقریبا مدهوش شدم. اگنس درحالیکه سینی به دست وارد پذیرایی میشد، گفت:
-سلام خانوم! بفرمایید.
فنجانی از سینی که جلویم گرفته بود برداشتم و گفتم:
-سلام اگنس! مثل همیشه خوب میدونی کِی باید برام قهوه بیاری.
لبخندی جذاب به رویم زد و گفت:
-چون شما بهترین کسی هستید که در کل زندگیم بهش خدمت کردم.
لبخندی کج به رویش زدم و گفتم:
-خدمت که نه! تو به من کمک میکنی.
لبخندش پررنگتر شد و من با لذت به چشمان خوشرنگش که کمانی شکل شدند، خیره شدم.
***
دستم را روی قسمت سوختهی دست دخترک سفید پوستی که روی تخت نشسته بود گذاشتم. منتظر ماندم واکنشی نشان دهد ولی هیچ نگفت.
-نمیسوزه؟ درد نداره؟
romangram.com | @romangram_com