#اسارت_نگاه_پارت_114

-ممنونم از لطفت عزیزم، اما به اندازه‌ی کافی اینجا بودم. بهتره که دیگه برم.

-هر طور راحتید ولی منم خیلی خوشحال میشم شما بیشتر به دیدن ما بیاید.

-حتما سعی می‌کنم بازم بیام. فعلا خداحافظ.

با من دست داد و برای عمه و عمو دستی به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و از خانه بیرون رفت. عمو مارکو درحالی‌که فنجان نیمه‌پر قهوه‌اش را می‌خورد گفت:

-سلام آرزو. چرا انقدر دیر برگشتید؟!

-سلام عمو، خب راستش دوست نداشتم به خاطر من ماکان هم زود برگرده و از طرفی خودم هم دلم می‌خواست بیشتر اونجا بمونم. می‌دونم جسم یک مُرده هیچ شور و شوق زندگی از نزدیک شدن بهش به آدم نمیده، ولی به حضور در اونجا نیاز داشتم.

عمو سرش را به نشانه‌ی تایید به پایین حرکت داد و گفت:

-خوشحالم که انقدر با ماکان همدردی می‌کنی‌. اتفاقا خیلی خوبه که یک نفرو توی انگلیس داشته باشی که هم تو حمایتش کنی و هم اون حمایتت کنه.

-بله خیلی خوبه. راستی یک سوالی داشتم.

عمو و کمی بعد عمه به من منتظر نگاه کردند. همان اندک مکث من آن‌ها را کنجکاوتر کرده بود.

-شما می‌دونید قلب چه کسی به مادرم اهدا شده؟

هر دو هم‌زمان متعجب گفتند:

-معلومه که نه!

لبخندی محو از این هماهنگی بر ل**ب‌هایشان نقش گرفت. عمه بعد از کمی مکث ادامه داد:

-وقتی تو هنوز نمی‌دونی ما از کجا باید بدونیم؟!

-چون شما هم زیاد به بیمارستان میرید، با خودم گفتم احتمال داره فهمیده باشید.

عمه گفت:

romangram.com | @romangram_com