#اسارت_نگاه_پارت_113
-من دیگه میرم. فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ.
در ماشینش را بستم و وارد لابی شدم. نمیدانم چرا با تمام وجود، احساس شادی و آرامش عجیبی داشتم. دکمهی آسانسور را زدم و نگاه منتظرم را به صفحهی نمایش کوچک شمارهی طبقات دوختم. درش باز شد و من سریع سوار شدم. زیر ل**ب طبقات را شمردم تا به طبقهی چهلم رسید. عادت داشتم وقتی حالم خوب بود یا هیجان مثبت زیادی داشتم، مثل بچههایی که تازه اعداد را یاد گرفتهاند طبقات را بشمرم. مطمئناً بابا امروز هم در بیمارستان کنار مامان است. برای اینکه عمه و عمو را سورپرایز کنم، آرام در را باز کردم و بیصدا وارد خانه شدم.
-من نمیتونم آرمیتا! به خدا نمیتونم فراموشش کنم!
به گوشهایم شک کردم، اما تقریبا مطمئن بودم صدای خودش بود! گلنوش اینجا چه کار میکرد؟! کفشهایم را سریع در آوردم و وارد پذیرایی شدم. نگاه هر سه نفرشان با تعجب به سمت من کشیده شد. عمه و عمو و گلنوش که ناراحتی در چشمان همگیشان موج میزد، منتظر به پشت سرم نگاه کردند. تازه فهمیدم منتظر بودند ماکان هم با من بیاید. آنقدر سریع از ماشینش بیرون آمدم و خداحافظی کردم که حتی یادم رفت به او تعارف کنم به خانهام بیاید! عمه که از منتظر نگاه کردن خسته شده بود گفت:
-سلام آرزو! چقدر دیر اومدی! چرا ماکان باهات نیومده؟
-سلام عمه! من رو رسوندن خونه ولی بالا نیومدند.
گلنوش درحالیکه از روی مبل بلند میشد، کلاه سیاهش را بر سر گذاشت و گفت:
-پس حتما پایین منتظره تا من برم.
نگاهی به همهی ما کرد و گفت:
-خداحافظ همگیتون.
متعجب پرسیدم:
-مگه میدونستند شما اینجا بودید؟!
-آره میدونست. بهش پیام دادم و اونم جواب داد که میاد دنبالم.
-که اینطور؛ خب چرا یکم بیشتر نمیمونید؟!
لبخندی کمجان به رویم زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com