#اسارت_نگاه_پارت_111


دلم می‌خواست بگویم آن‌قدر درجه‌اش را زیاد کرده که در حال خفه شدن هستم، ولی نگفتنش را ترجیح دادم. سرم را به شیشه‌ی کنارم چسباندم. تداخل حس سرمایش با هوای گرم داخل ماشین بسیار دلنشین بود. ماشین آن‌قدر گرم و گرم‌تر شد که پلک‌هایم سنگین شدند و تا به خود آمدم، به خوابی شیرین رفته بودم.

با صدای خنده‌ی چندین بچه، آرام چشمانم را باز کردم. ناباور از شیشه‌ی کنارم به در لابی مجتمع نگاه کردم. یادم آمد که ماکان حتی آدرس خانه‌ام را از من نپرسیده بود! کمی روی صندلی جابه‌جا شدم که چشمم به پالتویش که روی من انداخته بود افتاد. نگاهم به سمتش چرخید. سرش را به صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بود. اصلا معلوم نبود چه مدت زمانی بود که به اینجا رسیده و توقف کرده است. آن‌قدر منتظر بیدار شدنم مانده که خوابش برده بود. از طرفی دلم می‌خواست بیدارش کنم و خداحافظی و تشکر کنم، اما از طرفی دیگر دلم نمی‌آمد! نگاهم روی چشمان بسته‌اش ثابت ماند. همچون طفلی معصوم شده بود که وقتی به خواب می‌رود، دل می‌رباید. حتی در خفتگی‌اش برایم جذابیت عجیبی داشت. حسی در اعماق قلبم می‌خواست دستم را در موهای نرم و صاف سیاه‌رنگش که همیشه آرزو داشتم موهای من هم آن‌طور باشد، فرو ببرم.

دستم را کمی به سرش نزدیک کردم ولی همین که انگشتان دستم به چند سانتی‌متری موهایش رسیدند، دستم را عقب کشیدم. با حرص نفسی پرصدا کشیدم و دستم را در موهایم فرو بردم. واکنش‌هایم بیشتر به یک مرد شبیه بود تا زنی که با عشوه و ناز دل می‌برد. سرم را پایین انداختم و به دستکش‌های سیاه‌رنگی که دستانم را زیر تاریکی شب مانند خود پوشانده بودند، خیره شدم. نه می‌توانستم بیدارش کنم و نه می‌توانستم بدون هیچ حرفی بروم.

-دیگه سردتون نیست؟

با تعجب به سمتش چرخیدم. چشمانش هنوز هم بسته بود ولی صدا، صدای خودش بود!

متعجب پرسیدم:

-شما بیدارید؟!

نفسی عمیق کشید و چشمانش را باز کرد. تکیه‌ی سرش را از صندلی گرفت و صاف نشست‌. به سمتم چرخید و گفت:

-چرا جواب سوالی که پرسیدم رو ندادید؟!

-من سردم نیست! فکر می‌کردم خوابتون برده بود!

-فقط یک چُرت کوتاه بود.

-میشه یک سوال بپرسم؟

-البته!

-شما آدرس اینجا رو چطوری بلد بودید؟!

-چند بار عمه‌تون رو تا اینجا رسوندم و گفتند خونه‌ی شماست.

-شما رسوندید؟! کِی؟!


romangram.com | @romangram_com