#اسارت_نگاه_پارت_110
دستکشهای سیاهم را در آوردم. اینطور بهتر میتوانستم گلبرگهای لطیف گلها را لمس کنم. گلها را دانهدانه پرپر میکردم و کنار سنگ قبر میریختم. باران هر لحظه تندتر میشد و من همچنان، به کندن گلبرگهای گلها مشغول بودم. زیر ل**ب گفتم:
-روحش قرین رحمت.
بیشتر از این دعایی بلد نبودم. مثلا ایران بزرگ شدم ولی در همین دوازده سالی که اینجا بودم، فاتحه خواندن را هم فراموش کردم! زیر ل**ب به زبان خودم برایش از خدا آرامش ابدی خواستم. هیچوقت دوست نداشتم مرگ او، دلیل زنده ماندن مادرم باشد ولی همین که با رفتنش مادرم را به دنیایی که خیلیها، در آن بیشتر از هر لحظه به او نیاز دارند برگردانده، او را لایق بهترین ابدیتها میکند. لحظهها پشت سر هم میگذشتند و من همچنان آرام گلها را پرپر میکردم. باران تندتر شد و هوا شدیداً سردتر، طوری که به خود لرزیدم و چندین عطسهی پشت سر هم کردم. پالتوی مردانهی گرمی روی شانههایم قرار گرفت. نفسی عمیق کشیدم. دقیقا بوی خوب عطرش بود و چقدر لذتبخش بود حس این بو، زیر این باران تند!
-فکر کنم بهتره دیگه بریم.
لحنش به ظاهر جدی بود ولی در اعماق جدیتش تشویش و نگرانی را حس میکردم. سرم را بالا آوردم و از پایین به چشمانش که با همان دریای آرامش سیاهرنگشان به من نگاه میکردند، خیره شدم. با صدایی که از بغض و سرما گرفته بود گفتم:
-تا هر وقت که شما بخواید میمونیم. من سردم نیست.
خم شد و روی یکی از زانوهایش نشست. دقیقا روبرویم نشسته بود و چشمانش دقیقا در راستای نگاهم بود. حتی زیر آن باران که چشمانم سریع باز و بسته میشدند هم، میتوانستم از نگاه کردن به چشمان آرامشبخشش غرق لذت بشوم.
-منم میخوام دیگه برم! سرده!
-ولی من سردم نیست!
عطسهای کردم که حرفم را تایید کرد!
-کاملا واضحه!
-خب شما که به خاطر من لازم نیست برید!
-من خودم هم میخوام برگردم خونه. برای امروز دیگه کافیه.
چشمانم را به نشانهی تایید بستم و از روی کُندهی چوبی که رویش نشسته بودم، بلند شدم و ایستادم. به دنبال من، او هم بلند شد و ایستاد. یک دستش را آرام پشت کمرم گذاشت و با دست دیگرش به من تعارف کرد جلوتر بروم. بیصدا راه افتادیم و من که از جای ماشین پارک شدهاش بیخبر بودم، شانه به شانهاش قدم میزدم. از گوشهی چشم، نگاهی به چهرهاش انداختم. دیگر اثری از اخم روی صورتش نبود. منتظر بودم حرفی بزند ولی تنها صدای بینمان، صدای برخورد شدید قطرات درشت باران با بدنهای ما و زمین بود. ساکت ماندم و تا رسیدن به ماشین به راه رفتن بیصدا ادامه دادم. طبق عادتش در کنار راننده را برایم باز کرد. نه نگاهم کرد و نه حرفی زد. فقط منتظر ماند تا من بنشینم. آهسته "متشکرم" کوتاهی گفتم و نشستم. پشت رُل نشست و راه افتاد. شیشههای ماشین بالا بود و من مجبور بودم از پشت این حصار شیشهای به قطراتی که ناتوان از رسیدن به من، خود را به شیشه میکوبیدند و به پایین سُر میخوردند نگاه کنم. ناگهان لرزی در وجودم پیچید که باعث شد عطسه کنم. بخاری را روشن کرد و نگران به من نگاه کرد. برای اولینبار در زندگیام، به مزیت چراغ قرمز پی بردم! انگار تنها راهیست که آدم بتواند در چشمان کسی که کنارش نشسته و رانندگی میکند نگاه کند.
-هنوزم سردتونه؟
نگاهش رنگ نگرانی گرفته بود ولی هنوز هم آرامش عجیبش بر این نگرانی غالب بود. لبخندی کج به رویش زدم و گفتم:
-نه اصلا!
romangram.com | @romangram_com