#اسارت_نگاه_پارت_109


-شما برید من می‌مونم.

-چی؟!

-من بعدا با تاکسی برمی‌گردم.

-وای آرزو آخه چه اصراریه تو بیشتر بمونی؟

-عمه خواهش می‌کنم!

-نه! باید بریم!

دستم را گرفت و مرا دو قدم به دنبال خودش کشاند. با توقفش سرم را بالا آوردم و با ناباوری به ماکان که جلوی عمه ایستاده بود، خیره شدم. با همان لحن محترمانه‌ی همیشگی‌اش گفت:

-اشکالی نداره بمونند. من میارمشون‌.

-اگه برات زحمتی نیست که فکر خوبیه! پس گلنوش با من میاد.

گلنوش معترض گفت:

-نه! من می‌خوام پیش بهنوش باشم.

ماکان در حالی‌که شانه‌های خاله‌اش را گرفته و ماساژ می‌داد گفت:

-خاله بهتره شما هم دیگه برگردید خونه. بدنتون به این هوا عادت نداره و باز سرما می‌خورید.

-ماکان دیوونه شدی؟!

-نه خاله! فردا صبح هم با هم میایم.

گلنوش که انگار کمی آرام‌تر شده بود، قرآن کوچک دستش را بست و در کیفش گذاشت. با حسرت به قبر خواهرش نگاه کرد و مردد چرخید و با عمه هم قدم شد‌.


romangram.com | @romangram_com