#اسارت_نگاه_پارت_108
دسته گل ظریف دستش را به من داد و با عمو به سمت مزار رفتند. سعی کردم آرامتر قدم بزنم تا دیرتر برسم. هر چه به آن جمع سر تا پا سیاهِ ایستاده نزدیکتر میشدم، دلم بیشتر میلرزید. لرزش پاها و تپش تندتر شدهی قلبم را حس میکردم. گوشهی لبم را محکم گاز گرفتم تا کمی از نگرانیام کم شود. با هر قدم که برمیداشتم تکتک صحنههای تنها خاطرهای که از بهنوش در شب تولد خواهرزادهاش داشتم، از جلوی چشمانم رد میشد. صدای پاشنههای بلند چکمههای سیاه رنگم بر روی سنگها و چمنها سرشان را به سمتم برگرداند. به او نگاه کردم؛ به مردی که با تحیری عجیب به من خیره شده بود، به مردی که نگاهش مامن آرامش من بود. نگاهش مغموم بود؛ هر چند هنوز هم آرام بود ولی مغموم بود؛ آنقدر مغموم که از همان یک نگاهش، بغضی بزرگ بر گلویم انداخت. پاهایم سست شده بودند ولی همچنان به او نزدیک میشدم. قدمهایم رنگ تردید و آهستگی گرفتند ولی باز هم نزدیک شدم. انگار جز او هیچکس را نمیدیدم. مرد بودنش برایم ستودنی بود و غم بزرگش برایم فراتر از هرگونه باور و درکی بود. در یک متریاش متوقف شدم. دیگر طاقت نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. با دردی که قلبش را میآزرد و از چشمانش بیرون میتراوید، من هم درد عجیبی حس میکردم. خلأ وجود مادرش را من هم حس میکردم. منی که فقط یک شب او را دیده بودم! سرم را پایین انداختم. نگاهم روی دسته گلی که در دست میفشردم ثابت مانده بود. آب دهانم را محکم قورت دادم تا صدایم با وجود این بغض بزرگ در آید. با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم:
-من واقعا متاسفم! تسلیت میگم.
نفسی پرصدا کشید و با لحنی دلخور گفت:
-فکر میکردم دیگه کنجکاوی نمیکنید!
سرم را بیشتر پایینتر بردم. میدانم اگر به او میگفتم جولین به میل خودش همه چیز را بدون آنکه من درخواست کنم به من گفت، از جولین دلخور میشد. سکوت کردم چون دلخوری از خودم را به دلخوریاش از جولین که مثل برادر دوستش داشت، ترجیح دادم.
به ناچار با صدایی لرزان گفتم:
-ببخشید! وقتی کنجکاو میشم نمیتونم خودمو کنترل کنم.
لابلای گریه نزدیک بود خندهام بگیرد. غیر مستقیم به او گفتم آنقدر فضول هستم که اگر فضولیام گل کند، آرام و قرار نمیگیرم! سرش را پایین انداخت و با لحنی خشک گفت:
-لازم نبود تشریف بیارید. به هر حال ممنون از لطفتون.
سرم سریع بالا آمد و متعجب نگاهش کردم. اخم کرده بود و با جدیت تمام، به سنگ قبر مادرش نگاه میکرد. چشمانش روی نام مادرش که روی سنگ حک شده بود، ثابت مانده بود. زیر ل**ب گفتم:
-کمترین کاریه که از من برمیاد!
از کنارش رد شدم و به خالهاش که بیحرکت به سنگ قبر زل زده بود، نزدیک شدم. پلکهایش از شدت گریه پف کرده بودند و چشمهای درشت و زیبایش بسیار کوچکتر به نظر میرسیدند. به قدری غرق فکر کردن به خاطرات خواهرش بود که حتی متوجه حضور من نشد. عمه که کنارش ایستاده بود کمی کنار رفت. به گلنوش نزدیک شدم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. تکان خفیفی خورد و گنگ به من نگاه کرد. نفسم را پرصدا بیرون دادم و با صدایی که هنوز هم میلرزید گفتم:
-من واقعا متاسفم. تسلیت میگم.
لبخند دلمردهای زد و بیحال گفت:
-ممنونم دخترم. لطف کردی اومدی.
بدون آنکه منتظر پاسخی از من باشد، سرش را چرخاند و دوباره به همان یک تکه سنگ پر از حرف، چشم دوخت. به دسته گل دستم خیره شدم. قطرهای اشک از چشم چپم روی یکی از گلهای زیبایش چکید. مثل شبنم صبحگاهی زیبا شده بود. قطرهای دیگر از چشم راستم چکید و پشت سرشان راه برای دیگر اشکهایم باز شد. صدای رعد و برق همدردی آسمان با ما را نشان میداد. قطرات ریز باران که پیوسته بر صورتم میباریدند، اشکهایم را لابهلای خودشان گم کردند. دست عمه روی شانهام قرار گرفت. چشم از گلها گرفتم و سوالی به چهرهی نگرانش نگاه کردم.
-آرزو بهتره دیگه بریم. میترسم سرما بخوری.
romangram.com | @romangram_com