#اسارت_نگاه_پارت_107


-خب من فکر کردم می‌خوای مراقب مادرت باشی! حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟! مطمئن باش وقتی ماکان چیزی بهت نگفته، نخواسته که بدونی.

-ولی من باید می‌دونستم!

-آرزو هنوزم چیزی رو از دست ندادی! انقدر خودت و بقیه رو سرزنش نکن. امروز با هم میریم اونجا. گلنوش هم قراره بیاد و من می‌خوام پیشش باشم.

-مگه گلنوش خانم هنوز لندنه؟

-آره اون هنوز اینجاست. میگه نمی‌تونم خواهرمو تنها بذارم.

سرش را پایین انداخت و آهی پر سوز کشید. معلوم بود چقدر دلش برای دوست صمیمی‌اش می‌سوخت. باقی شربتم را خوردم تا حالم بهتر بشود. امروز باید به مزار مادرش می‌رفتم. لباس‌های رسمی مشکی‌‌رنگم را پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. کلاه سیاه‌رنگی که با پر کلاغ مزین شده بود، روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. عمو مارکو و عمه در ماشین نشسته و منتظر من بودند. به محض آن‌که سوار شدم ماشین حرکت کرد. زیاد طولی نکشید که به قبرستان هایگیت رسیدیم. تکیه‌ی سرم را از شیشه‌ی سرد کنارم که درمان سردردم شده بود، گرفتم. به قبرهای گران‌‌قیمت روبرویم خیره شدم؛ قبرهایی که جسدهای بی‌جان کسانی در آن‌ها مدفون شده بود که روزی، جزء ثروتمندترین‌های انگلستان بوده‌اند و با آن همه زیردست، دبدبه و کبکبه‌ای برای خود داشتند. عمه و عمو جلوتر از من راه می‌رفتند و من آرام و بی‌صدا پشت سرشان راه افتادم. بیشتر از چند قدم برنداشته بودیم که عمه به عقب چرخید و گفت:

-آرزو تا قطعه‌ی مسلمان‌ها خیلی راهه. هر وقت خسته شدی‌، بگو یه کم وایسیم و بعد ادامه بدیم.

قطعه‌ی مسلمانان! جالب بود که من بیشتر پیش‌بینی می‌کردم مسیحی باشند تا مسلمان! لبخندی کج به روی عمه زدم و گفتم:

-من خسته نمیشم! به راهمون ادامه بدیم.

لبخندی گرم و مهربان به رویم زد و رویش را از من گرفت. دست در دست عمو دوباره به راه افتاد و من بار دیگر به دنبالشان راه افتادم.

خیلی طول نکشید که عمه به سمتم چرخید و آرام گفت:

-نگاه کن آرزو اونجان. اول ما میریم. تو یه کم بعدتر بیا.

کمی چشم چرخاندم تا چندین نفر سیاه‌پوش را بر مزاری که صد متری با ما فاصله داشت دیدم. غیر از آن‌ها کس دیگری نبود، پس حتما خودشان بودند. به عمه که منتظر نگاهم می‌کرد، نگاهی مطمئن کردم و گفتم:‌

-باشه عمه.

-خب پس این دسته گل دست تو که واسه بار اول داری میای باشه، بهتره.

-آره، همین‌طوره.


romangram.com | @romangram_com