#اسارت_نگاه_پارت_106

-عمه من خوابم میاد!

پتو را به زور از روی سرم کشید و عصبانی گفت:

-تا ظهر خوابیدی! من که می‌دونم خوابت نمیاد، از بس دیشب زیاده‌روی کردی منگ شدی.

چشمانم را با انگشتانم مالیدم و به زور کمی بازشان کردم.

-عمه چه فرقی می‌کنه؟! امروز که شنبه‌ست و من تعطیلم!

-تعطیل نیستی که بخوابی! بلند شو بیا بیرون که می‌خوایم بریم یه جایی.

با سستی نالیدم:

-وای عمه کجا می‌خوایم بریم؟ من خوابم میاد!

-من می‌دونم دیشب جولین چی بهت گفته.

چشمانم بازتر شدند و کمی هوشیارتر شدم. تازه به یاد آوردم دیشب چه شب افتضاحی بود! شبی که پرده از تمام واقعیت‌های مهم اخیر برداشته شد. روی تخت نشستم و در حالی، که پیشانی‌ام را با دست ماساژ می‌دادم تا دردش کم شود، به عمه منتظر نگاه کردم.

از سینی کوچک دستش یک لیوان شربت عسل به دستم داد و گفت:

-فعلا اینو بخور سر دردت کم بشه تا بگم.

بالاجبار جرعه‌ای از محتوایش نوشیدم و به او چشم دوختم. انتظار مرا که دید، به حرف آمد:

-ماکان هر شنبه به مزار مادرش میره.

چشمانم از تعجب گرد شدند. عمه تا این حد از ماکان اطلاعات دقیق داشت و به من هیچ نمی‌گفت! تعجبم را که دید، ادامه داد:

-ماکان به خاله‌ش گفته بود نمی‌خواد کسی از فوت مادرش مطلع بشه و من هم چون دوست صمیمی گلنوش بودم فهمیدم. بالاخره تنها خواهر گلنوش بود و گلنوش هم اونجا غیر از من، کسی رو نداشت. وقتی خبر رو شنید، اونقدر شوکه شده بود که همش به من می‌گفت زنگ بزنم به ماکان و بگم با خاله‌ش شوخی نکنه. آرزو راستش حتی برای من هم، همه چیز خیلی زود گذشت و اصلا فکر نکردم این خبر رو به تو که به ماکان نزدیکتر بودی هم بدم. هم فوت مادر اون و وضعیت روحی وخیم گلنوش با افسردگی شدیدی که پیدا کرده بود و هم عمل پیوند نفس که هم‌زمان با اون اتفاق بود، من رو توی دو راهی گذاشته بود که به کی باید رسیدگی کنم. راستشو بخوای من فکر می‌کردم تو هم از فوت مادرش مطلعی و واسه همین بهت نگفتم.

-عمه واقعا ممکنه من از فوت مادرش مطلع باشم و توی مراسم خاکسپاری مادرش با شما شرکت نکنم؟!

romangram.com | @romangram_com