#اسارت_نگاه_پارت_105
-چرا نگرانید؟! خب رفته بودم شام بخورم.
-رستورانِ بیمارستان که نبودی! به کلینیکی که کار میکنی هم زنگ زدم و گفتن امروز عصر کلا نرفتی سرکار!
-با جولین رفتم یکی از رستورانهای مرکز شهر.
نفسی عمیق کشید و گفت:
-وای دختر میدونی چقدر نگرانت شدیم؟! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟!
-احتمالا صبح توی کلینیک جا گذاشتم. حالا چرا انقدر نگران شدید؟!
-آخه تو تا ساعت دوازده نصف شب غیبِت زده و الانم با این وضع اومدی خونه، بعد میپرسی چرا من نگرانم؟!
-چرا انقدر بزرگش میکنید؟! من که دوازده ساله دارم اینجا تنها زندگی میکنم! باور ندارید از پس خودم برمیام؟!
-مسئله باور داشتنت نیست! مسئله اینه که گاهی باید سعی کنی نگرانیهای اطرافیانت رو درک کنی!
بیحوصله گفتم:
-باشه.
در حالیکه تعادل لازم را برای راه رفتن نداشتم، راهی اتاقم شدم. عمه با قدمهایی تند به سمتم آمد و زیر بغلم را گرفت. زیر ل**ب غر میزد و مرا در راه رفتن یاری میکرد.
-معلوم نیست مارکو الان کجا رفته تا پیدات کنه! باید بهش زنگ بزنم.
مرا روی تخت نشاند و از اتاق بیرون رفت. صدایش نشان میداد با عمو تماس گرفته و خبر بازگشت مرا به او میدهد. طاق باز دراز کشیدم و چشمان نیمهبازم را به سقف دوختم. به فکر فرو رفتم. در برابر ماکان هم حس همدردی و هم حس عذابوجدان، ناراحتی بدی را در تمام وجودم پخش میکرد. با خود فکر کردم با اینکه دوست نداشت من چیزی از واقعیتی که پنهان میکرد بدانم، باید به روی خودم بیاورم که همه چیز را فهمیدهام. حداقلش یک تسلیت خشک و خالی بابت فوت مادرش به او بگویم تا کمی سعی در شریک غمهایش شدن داشته باشم، کمای این که جای دارد بابت عمل اهدای عضو، تشکر ویژهای از او بکنم. بالاخره پس از فکر کردنی طولانی، چشمانم را بستم. سرگیجهای که مرا منگ کرده بود در مدت زمان کمی، مرا به دنیای آرام خواب برد؛ خوابی که بهترین دنیا برای رهایی از افکار نیمه شب من بود.
-آرزو! بلند شو دختر!
پتو را روی سرم کشیدم و بیحال گفتم:
romangram.com | @romangram_com