#اسارت_نگاه_پارت_104

-دخترم.

متعجب نگاهش کردم که لبخندی عمیق زد. معلوم بود خوشش می‌آید درباره‌ی دخترش حرف بزند.

-پس دختر داری! چند سالشه؟

-فعلا که یازده سالشه. اگه لندن باشی واسه تولد دوازده سالگیش دعوتت می‌کنم.

-به احتمال بالایی هستم. برای تولدش حتما میام!

لبخندش غلیظ‌تر شد و گفت:

-عالیه!

نفسی عمیق کشیدم. هوای سرد از سرگیجه و منگی‌ام می‌کاست.

-بهتر شدم جولین. از اینجا به بعد خودم میرم. بعدا می‌بینمت.

-مطمئن باشم؟

پلک‌هایم را محکم برهم زدم و گفتم:

-آره، شک نکن.

-پس خداحافظ.

-خداحافظ.

شانه‌هایم را رها کرد و مردد به سمت ماشینش رفت. لحظه‌ی آخر هم برگشت و نگاهی به من کرد. لبخندی زدم تا خیالش از بابت حال مساعدم آسوده شود. وارد لابی شدم و تلوتلو خوران به سمت آسانسور رفتم. ضربه‌ای بر دکمه‌اش زدم و دستم را به دیوار تکیه دادم تا حین انتظار برای باز شدنش، بر زمین نیفتم. بالاخره درش باز شد و بدون آن‌که بفهمم چطور به در آپارتمانم رسیدم، رمزش را زدم و وارد شدم.

-وای دختر تا حالا کجا بودی؟!

با صدای نگران عمه، به سمتش چرخیدم و متعجب نگاهش کردم.

romangram.com | @romangram_com