#اسارت_نگاه_پارت_103
-چرا انقدر خودتو عذاب میدی آرزو؟!
به سمتش چرخیدم و با نگاه خسته و صدای کم زورم گفتم:
-میدونی چرا؟
نفسی عمیق که لرزش عصبیاش کاملا محسوس بود، کشیدم و ادامه دادم:
-چون همهی اون روزهایی که من نگران بیماری مامانم بودم و دلهرهی از دست دادنش رو داشتم، اون کسی بود که پای درد و دلهام مینشست و به حرفام گوش میکرد، چون تمام اون مدت نه تنها تمام تلاشش رو برای کمک به من میکرد، بلکه در غمهام هم شریکم بود، چون نه تنها به حرفهای دل غصه دارم گوش میکرد، بلکه من رو آروم هم میکرد! ولی من... من حتی برای فوت مادرش یک تسلیت خشک و خالی هم نگفتم! اون قلب مادرش رو به مادر من هدیه کرد، ولی من حتی توی مراسم خاکسپاری مادرش هم شرکت نکردم! من واقعا خیلی بیانصافم!
-این حرفو نزن آرزو! تو اصلا بیانصاف نیستی! تو که چیزی نمیدونستی! ماکان هم چون خیلی براش باارزشی، نمیخواست حس کنی مدیونشی!
-هر چی هم بگی نمیتونی واقعیت رو انکار کنی! من با همون قضاوت اشتباهم و حرفایی که زدم...
پوزخندی صدادار زدم و ادامه دادم:
-به بهترین نحو ممکن ازش تشکر کردم!
-آرزو!
دستم را به نشانهی سکوت بالا آوردم و جلویش گرفتم. از ماشین پیاده شدم. یک قدم بیشتر برنداشتم که سکندری خوردم و تا مرز زمین خوردن پیش رفتم، ولی دستم را روی در ماشین گذاشتم و خودم را نگه داشتم. جولین نگران پیاده شد و با دستانش، شانههایم را گرفت و مرا تا درب لابی همراهی کرد که معترضانه گفتم:
-بسه! از اینجا به بعد خودم میرم!
-نه! میبرمت.
-گفتم خودم میرم!
-اوه تو چقدر لجبازی! امیدوارم مارتا وقتی بزرگ شد مثل تو یک دنده نشه!
-مارتا کیه؟!
romangram.com | @romangram_com