#اسارت_نگاه_پارت_102

بغضی که در گلویم شکل گرفته بود با هر کلمه‌ و هر جمله ای که می‌گفت، بزرگ و بزرگتر می‌شد. بُهت و غمی عجیب از سطح پوست تا عمق وجودم نفوذ کرد. بدنم دردی نداشت ولی در آن اعماق وجودم، دردی بزرگ قلبم را بی‌رحمانه می‌فشرد. دلم می‌خواست همان‌جا با دو دست بر سرم بکوبم. بر سرم بکوبم برای قضاوت‌های بچگانه‌ام، برای دلخور شدن از او؛ دلخور شدن از مردی که زندگی مادرم را مدیونش بودم، دلخور شدن از مردی که جان مادرم را نجات داد و من برای تبریک نگفتن عمل موفق مادرم، از او دلخور شدم! چقدر ساده لوحانه! گیلاس جلویم را پر کردم و یک جا سر کشیدم. کم بود! باز هم ریختم و سر کشیدم. گیلاس بعدی را که پر کردم، جولین گیلاس نیمه پرش را به گیلاسم زد و گفت:‌

-به سلامتی.

زیر ل**ب گفتم:

-به سلامتی.

آن‌قدر ریختم و سر کشیدم که بطری بزرگش تمام شد. جولین که در نهایت سه نیم گیلاس خورد تا برای رانندگی هوشیار باشد، ولی من دلم گیجی و منگی می‌خواست. سرم به شدت درد می‌کرد و آن‌قدر بدنم گُر گرفته بود که با همان بلوز و شلوار، در هوای سرد اوایل فوریه، از درون پخته شدم.

-آرزو خیلی خوردی! من که بهت گفتم دیگه نخور!

خشمگین نگاهش کردم و با صدایی لرزان پرسیدم:

-تو چرا انقدر دیر اینا رو بهم گفتی؟ چرا؟

صدایم بلندتر شد و گفتم:

-چرا؟

از روی صندلی‌اش بلند شد و به من نزدیک شد. به سینه‌اش مشت کوبیدم و گفتم:

-چرا جولین؟ چرا؟

-هی سعی کن آروم باشی! اینجا رستورانه! مردم دارند نگاهمون می‌کنند!

-واسم مهم نیست!

-معلومه که هست! الان نمی‌فهمی چی داری میگی! باید بری خونه.

شانه‌هایم را گرفت و مرا بلند کرد. پالتویم را بر خلاف میلم تنم کرد و مرا دنبال خودش کشاند.

در را باز کرد و مرا روی صندلی کنار راننده نشاند. سرم را به شیشه‌ی سرد کنارم چسباندم، تا کمی از داغی‌ پیشانی‌ام کم شود. چشمانم را بستم و بعد از گفتن آدرس خانه، دیگر حرفی نزدم. با توقف ماشین چشم گشودم. در را باز کردم ولی قبل از آن‌که پیاده شوم، جولین گفت:

romangram.com | @romangram_com