#اسارت_نگاه_پارت_101


گارسون که پسر نسبتا جوانی بود، ظرف‌های غذا را روی میز گذاشت و رفت. منتظر به جولین نگاه کردم که هنوز نمی‌توانست حرفش را بزند. حس کردم مسئله‌ای سخت عذابش می‌دهد و او را به گفتن رازی وسوسه می‌کند که از عواقب فاش شدنش می‌ترسد. نگاهی به غذای جلویش انداخت و گفت:

-خب اول یه کم غذا بخوریم.

-فکر خوبیه.

چاقو و چنگال را برداشتم و غذا خوردن را شروع کردم. تصمیم داشتم تا می‌توانم به او فرصت دهم تا با خودش کنار بیاید. ده دقیقه‌ای بود که با غذا مشغول بودیم و در نهایت این جولین بود که ابتدا سکوت را شکست.

-راستش...

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

-چون به ماکان قول دادم به تو حرفی نزنم خیلی دودل شدم که بهت بگم چی شده یا نه، ولی تصمیم گرفتم چیزایی رو که حق داری بدونی رو بهت بگم.

معترض گفتم:

-من با ماکان صحبت کردم. اگه دوست نداره من چیزی از زندگیش بدونم، لابد اونقدر بهش نزدیک نیستم که من رو لایق دونستنش بدونه و من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم! مسائل شخصی زندگیش به خودش مربوطه!

جرعه‌ای از محتویات تلخ گیلاسش را نوشید و گفت:

-ولی این مسئله به تو هم مربوط میشه!

چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس ادامه داد:

-مادر ماکان فوت کرده آرزو.

به معنای واقعی کلمه شوکه شدم! برای چند لحظه حتی نفس نکشیدم. چشمانم را محکم بسته و باز کردم تا مطمئن شوم، بیدار هستم. او چه می‌گفت؟! ناباور پرسیدم:

-تو... چی... داری... میگی؟!

-دقیقا از وقتی مادرش با تصادف مرگ مغزی شد و در جا فوت کرد، دیگه اصلا سمت گوشی و مطبش نرفت. تا ده روز حتی خودش هم توی شوک بود. تنها چیزی که فهمید اهدای قلب مادرش بود. فقط از من خواست ترتیب آزمایش‌های لازم رو بدم، تا ببینم به بدن مادرت می‌خوره یا نه، که خوشبختانه جواب آزمایش‌ها تطابق زیادشون رو نشون می‌داد و من بهت خبر دادم که مادرت رو عمل کنیم. می‌دونی آرزو، راستش مادر ماکان فقط مادرش نبود؛ می‌تونم بگم همه‌ی خانوادش بود. برای اون که هیچ خواهر و برادری نداشت و پدرش تمام زندگیش رو وقف کارش کرده، مرگ مادرش از دست دادن بزرگترین حامی عاطفی زندگیش بود. اون به من گفت مراقب تو و مادرت باشم تا وقتی که بتونه با خودش و دنیای جدیدش کنار بیاد.


romangram.com | @romangram_com