#اسارت_نگاه_پارت_100
با صدای زنگ تلفن به سمت میزش رفت و جواب داد. از همان چند کلمهای که گفت متوجه شدم مریض دارد. از روی صندلی بلند شدم و بعد از اینکه گوشی را گذاشت گفت:
-پس منم با جولین مهمون کن!
چشمانم از شدت تعجب گرد شدند. آنقدر گرد که باعث شد، بخندد. با خندهاش، روی گونههایش چندین حفره شکل گرفتند. وقتی میخندید چقدر جذابتر به نظر میرسید! خندهاش زیاد طول نکشید و پس از بند آمدنش متعجب گفتم:
-پس شما تلفن رو یهو قطع کردید! نکنه روی اسپیکر بود! آره؟
-خب راستش دلم میخواست صدات رو بشنوم.
با این جملهاش ناخودآگاه لبخندی کج زدم. انگشت اشارهام را تهدیدوار جلویش به چپ و راست حرکت دادم و گفتم:
-دیگه نبینم یواشکی به مکالمهی من گوش بدید! حالا اینبار چون دلتنگ صدای قشنگم شدید، میبخشم.
لبخندی از غرور زدم. او هم به دنبالش لبخندی گرم زد. دلم نمیخواست بیرون بروم ولی کارش بود و زندگیاش!به سمت در چرخیدم و گفتم:
-فعلا خداحافظ.
-مراقب خودت باش. خدانگهدار.
در اتاق را باز کردم و لحظهی آخر، نگاهی دیگر به او انداختم و بیرون رفتم. بدون اینکه آنچه برای فهمیدنش به اتاقش آمدم را بفهمم، از اتاق بیرون رفتم ولی اصلا حس بدی نداشتم که هیچ، حس فوقالعادهای هم مرا همراهی میکرد. شاید این حس به همان دلیل که قریب به اتفاق مردم معتقدند نتیجهی بخشیدنها و فراموش کردنها، آرام شدن و خوشحال شدن است، باشد. خوشحال به سمت اتاق مامان رفتم. در راهرو کسی نبود. در را کمی باز کردم و چشمم به بابا افتاد که روی صندلی کنار تخت مامان نشسته بود و آرام با او حرف میزد. هر دویشان لبخند بر ل**ب داشتند. خوشحال شدم که متوجه باز شدن در و حضورم نشدند. در را آرام بستم و چرخیدم که به حیاط بروم، ولی با دیدن جولین که در راهرو ایستاده بود و منتظر به من نگاه میکرد، در جایم ایستادم. با چند قدم بلند به من نزدیکتر شد و گفت:
-میشه بریم بیرون با هم حرف بزنیم؟
ظاهر شدن ناگهانیاش مرا سخت کنجکاو کرد، طوری که سریع پاسخ دادم:
-البته!
با دست چانهاش را خاراند و گفت:
-خب بریم رستوران، شام مهمون من.
تعجب ابروهایم را بالا برد. اینکه چرا تا این حد عجله داشت برایم سوال بزرگی بود! برای تایید پیشنهادش سرم را به پایین تکان دادم.
romangram.com | @romangram_com