#انسانم_آرزوست_پارت_98
سرباز به زبان خودشان چیزی میگه و سرباز اونور حصار در رو باز میکنه...از در که رد میشیم دوباره در بسته میشه...
یاد سریال مردگان متحرک می افتم!!!وحشت درونم رخنه میکنه...با شانه های افتاده و کمری خمیده از نا امیدی همراه با سرباز میرم سمت مطب....
کوله ام رو میندازم کنار در و با نگاهی منتظر خیره میشم تو چشمای دکتر...دو تا تیله ی روشن بی انتها و خالی از احساس...
دکتر به سرباز اشاره ای میکنه و سرباز سری تکون میده و در کسری از ثانیه مطب رو ترک میکنه...انگار فقط منتظر اجازه ی دکتر بود که از اینجا فرار کنه!!!
_خوب؟
دکتر همچنان سکوت کرده....دست به سینه و حق به جانب نگاهش میکنم...
_من منتظرم دکتر...
دکتر با نگرانی پدرانه ای بر اندازم میکنه...به جرات میتونم بگم از قبل شکسته تر به نظر میرسه...با انگشت اشاره عینکش رو روی بینیش به بالا هل میده و قدم زنان طول و عرض مطب کوچیک رو طی میکنه...
_ببین مهتا...نمیدونم تا چه حد در جریان خبر پخش بی رویه و کنترل نشده ی ویروس ابولا هستی...این ویروس هنوز نیومده نیمی از خاک این مرز و بوم رو تا پای مرگ کشونده...دولت های دیگه با جدیت خیلی بیشتر قوانین قرنطینه و تحریم رو تشدید کردن...حتی مسدود شدن خطوط هوایی هم همین دیروز اعلام شد!!
میدونستم!!!با خشم انگشت هامو مشت میکنم و می غرم:
_پس دیگه یکباره بگید ما باید اینجا بمیریم و خودتونو راحت کنید!
دکتر جدی و با اخم های ظریفش بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_حالا تو هر جور میخوای تعبیرش کن دختر...مهم اینه که ما همگی قرنطینه ایم....محکومیم به اینجا موندن...ولی...
کنجکاو نگاهش میکنم...
_ولی چی؟
romangram.com | @romangram_com