#انسانم_آرزوست_پارت_97
بابا سکوت میکنه...دیگه حال و حوصله ندارم..تو حال خودم نیستم...از دور میبوسمش و تلفنو قطع میکنم...دروغگویی خوبی هستی مهتا!اگر خطوط هوائی بخاطر قرنطینه و بیماری بسته بشه،خودت میدونی که رئیس جمهورم که باشی کسی برات هواپیمای شخصی نمیفرسته!!!
اه میکشم و میشینم کف زمین...بیچاره بابا...بابای تنهای من...اگر منم برم چی؟اگه نتونم برگردم...بابام از اینی که هست تنها تر میشه...داغون میشه...ماهان لعنتی هم که نیست...کاش میشد برگردم پیشش...کاش میشد تنهاش نذارم...کاش...ولی مگه میشد؟مگه میشد بارووی مریض من اینجا تنها بمونه؟باز میرم تو فکر باروو ی بیچاره ام...دوباره و دوباره اشک های لعنتیم بی اختیار روی گونه هام میچکن...
***
طبق معمول کز کرده ام گوشه ی اتاق و تو هپروت سیر میکنم که در میزنن...با صدایی که خودم هم به سختی میشنوم میگم:
_کیه؟
درباز میشه...وحشتزده نیمخیز میشم و خیره میشم به سرباز سیاه پوست پوشیده در لباس های ایمنی....این یکی فارسی بلد نیست...بمحض دیدن وحشت من دست هاشو به نشانه ی تسلیم بالا میاره و به انگلیسی میگه:
_نترسید...منو دکتر فرستاده...باید دنبالم بیاین...
سری تکون میدم و با وجود اینکه همچنان از حضورش توی این اتاق میترسم و مشکوکم از جام بلند میشم....
_دکتر گفتن لوازم شخصی و مورد نیازتون رو هم با خودتون بیارید!
دوباره وحشت وجودم رو فرا میگیره...وسایل مورد نیاز؟یعنی قراره جایی برم!؟در حالی که هم از شدت کنجکاوی و هم از نگرانی بیش از حد سر دردم شدت گرفته چند تکه لباس و لوازم شخصی و حوله و مسواکم را درون کوله پشتی ارتشی بزرگم میریزم....لپ تاپ و دوربینم رو برمیدارم و میرم سمت در....سرباز با تعجب میگه:
_اینا کافیه؟!
اینبار با وحشت بیشتری نگاهش میکنم...مگه قراره کجا برم و چه مدت طول بکشه که این وسایل کم باشن!؟
سرباز وقتی میبینه عکس العکلی نشون نمیدم با دست به طرف پله ها راهنماییم میکنه...بدون هیچ حرفی راه میفتم سمت راه پله...
محوطه ی باز و کویری کمپ رو تا خود مطب دکتر با اسکورت سرباز درشت اندام طی میکنم....در کمال وحشت و حیرت متوجه سیم خاردار های مرتفعی میشم که دور تا دور منطقه ی بیمارستان و مطب و حومه اش را در بر گرفته اند و هر گونه ارتباطش را با فضای خارج از خود قطع میکنند...پس این دو روز من تک و تنها توی اتاقم چه میکردم که نه سر و صدای نصب این تاسیسات رو شنیده بودم و نه اصلا از این ماجراها با خبر بودم!!!!
همینطور که رد میشم متوجه کانکس های متعددی میشم که دور تا دور گلخانه ی تبدیل به بیمارستان شده ی کمپ قرار دارند....سر باز مقابل حصار بلند فلزی و حصیری شکلِ مقابل محوطه ی بیمارستان می ایسته...به سرباز دیگری که با همان پوشش ملاحضه گرانه پشت حصار ایستاده خیره میشم...خدایا...اینجا چه خبره؟!
romangram.com | @romangram_com