#انسانم_آرزوست_پارت_94


از جام بلند میشم...شروع میکنم به قدم زدن در طول اتاق...کلافه ام...از فکر کردن کلافه ام....سرم داره از هجوم افکار و درد ناشی از غصه ی دوری باروو منفجر میشه... باروو...بارووتی...چشم هامو میبندم...سعی میکنم لبخندشو مقابل چشم هام به تصویر بکشم...از یاد اوریش قلبم اتیش میگیره...اون لبخند پر از مهر... با اون چال های نه چندان عمیق گوشه ی لبش....اه خدا!این چه کاری بود با دل من کردی؟حتی یک روز از اغاز این رابطه نگذشته!!!حتی یک روز!!!

با صدای بلند جیغ میکشم:

_حتــــــــی یــــه روز!!!!

دیوونه میشم...میزنه به سرم....خون به سرم هجوم میاره...دمای بدنم به سرعت بالا میره....همه چیز رو بهم میریزم...تمام وسایلم رو....کمدم رو...هر چی شکستنی توی اتاقه!ملحفه ی روی تخت رو میکشم و پرت میکنم گوشه ی اتاق....دوباره جیغ میکشم:

_حتــــــــــــــی یــــــــه روووز!!!!

میز رو با همه ی دفتر دستک روش واژگون میکنم...وحشیانه هجوم میبرم سمت دوربین عکاسی....بدون اینکه فکر کنم دارم چکار میکنم دستمو میبرم بالا به قصد پرت کردنش....به قصد خورد کردنش...به قصد نابود کردنش...دستم ناخواسته میره روی دکمه ی حافظه اش...دوربین روشن میشه...

با دیدن عکس روی صفحه اش خشکم میزنه....یدفعه به خودم میام...با چشم هایی که از شدت هجوم اشک تار میبینن خیره میشم به صفحه ی دوربین...به چهره ی خندان باروو...به چشم های سرسبزش...به لبخند شیرینش...به...زانوهام سست میشن...از شدت نا توانی تا میشن....زانو میزنم کف اتاق...همچنان خیره شده ام به عکس های توی حافظه ی دوربینم...مسخ شده...مات و مبهوت....سینه ام رو چنگ میزنم...نمیتونم نفس بکشم...احساس خفگی شدید میکنم...با آرامش دوربین رو میذارم کنار پامو میرم سمت پنجره و کره کره ی همیشه بسته اش...هجوم میبرم سمت پنجره...با خشم پنجه میکشم داخل پره های چوبی و با نفرت کنار میکشمش... انقدر محکم که دو تا از پره هاش کنده میشه...پنجره رو به سختی باز میکنم...تا کمر از پنجره خم میشم بیرون...نفس عمیق میکشم...هوای پر از گرد و غبار کمپ رو میشکم داخل ریه هام...ریه ام رو خراش میده ولی بهتر از احساس خفگیه چند لحظه پیشمه....چشم هامو میبندم...سرم رو میندازم پایین و شونه هام از فشار گریه ی بیصدایی که از قلبم نشات گرفته بالا و پایین میشن...عقب عقب تا تخت میرم...از پشت خودمو میندازم روی تخت و اشک توی چشم هام خشک میشه...

***

_الو مهتا بابا؟حالت خوبه دخترم؟کجایی؟

با صدای گرفته ای که بخاطر گریه ی چند دقیقه پیشم گرفته تر هم شده میگم:

_بله بابایی...من..من خوبم...

_چرا صدات گرفته بابایی؟نکنه مریض شدی دخترم؟

_نه بابا!من خوبم نگران نباشین!

_مهتا بابا...یه خبرایی شنیدم از تلوزیون...شنیدم یه مریضی شایع شده تو افریقا...

با یاد اوری بیماری و باروو دوباره بغض میکنم...اشک تو چشمام جمع میشه...صدام میلرزه..

romangram.com | @romangram_com