#انسانم_آرزوست_پارت_93
مثل ببر زخمی شده ام...خشمگین،درنده،خونخوار!!! !باید هر طور که شده باروو رو حفظ کنم...با چنگ و دندان هم که شده...مثل ماده ببر زخمی!!!!سرباز با اخم میگه:
_خانوم خطیرناک است...بوروو کینار!!!
بغضم میشکنه...دوباره سرمو تکون میدم و بازوی باروو رو از توی دست های دستکش پوشیده ی سرباز بیرون میکشم...به بازوش چنگ میزنم و محکم بین دست های بی جونم میگیرمش...
_نه!نمیذارم ببرینش!نه!!!
باروو با نگاه داغدار و غمناکش بهم نگاه میکنه....با صدایی که گویی از ته چاه بیرون میاد زمزمه میکنه:
_مهتا...خواهش میکنم برو کنار!بمن دست نزن!خطرناکه!خواهش میکنم!
_نه...نه...نه!!!!
سرمو مدام مثل دیوونه ها به طرفین تکون میدم...
_باروو تورو خدا...التماست میکنم....باروو...نذار ببرنت....نذار...
ملتمسانه نگاهش میکنم....اشک توی چشمای یشمی قشنگش حلقه زده...میدونم داره درد میکشه...تو نگاهش هزار حرف ناگفته است...پر از درد و رنجه...اینو نه تنها از نگاهش...از دست های مشت شده اش...از دندون های قفل شده اش،از رگ های بیرون زده ی کنار شقیقه اش هم میشه فهمید....برای اینکه اشکش سرازیر نشه مردانه سرش رو با کلافگی بالا میگیره و چشم هاشو میبنده....نگاهم میفته به مشت هایی که از زور فشار میلرزند...زبونم قفل میشه...هیچی نمیتونم بگم...درد داره..بارووی من درد داره...ولی یه مرده...مثل همه ی مرد های درد دار دنیا...دردشو میریزه تو قلبش و لب باز نمیکنه...دم نمیزنه...میریزه تو خودش و از درون میشکنه...از درون میسوزه...کمرش خم میشه زیر بار دردی که داره...ولی بازم لب باز نمیکنه...خم به ابرو نمیاره...بغض گلومو خراش میده....احساس خفگی شدید میکنم....دیگه کاری ازمن بر نمیاد...از دستم رفت...عشقم،همه ی وجودم...بارووی مظلوم و بیگناهم از دست رفت....
سرباز هلش میده...و به زبون خودشون چیزی میگه...
با تمام وجودم به این باور میرسم که دیگه واقعا کاری ازمن ساخته نیست...پشت سرشون پاهام سست میشن...زانو میزنم روی زمین خاکی و خاک رو با دست های بی جونم چنگ میزنم...اشک هام بی صدا روی گونه های تبدارم سر میخورن..زار میزنم....زجه میزنم....جیغ میکشم:
_خــــــــــــــدا !!!!
***
ساعت هاست کنج چهار دیواری تنگ و تاریکم کز کردم و از تنهایی میلرزم...انقدر اشک ریختم که چشمام همه جارو تار میبینن...هر لحظه منتظرم باروو در اتاقمو بزنه و با اون فرم ارتشی و اسلحه اش بیاد داخل...با اون نگاه یشمی مظلومش نگاهم کنه...سرشو کج کنه و ازم خجالت بکشه...دوباره اشک هام با سرعت بیشتری جاری میشن...پشت پلکام تب کرده...توی گلوم به اندازه ی یه سیب درسته بغض جمع شده...کاش منم مریض بودم...کاش!اونوقت منم الان کنار باروو بودم...هر جا اون بود منم همونجا بودم...با اون میمردم...از یاد اوری کلمه مردن باز هم اشک هام سریع تر جاری میشن...
romangram.com | @romangram_com