#انسانم_آرزوست_پارت_92


باروو با نگرانی چشم هاشو میبنده و اب دهنشو قورت میده...وحشتزده میگم:

_اینجا چه خبره!؟

دکتر خیلی خشک میگه:

_باروو بیماره!

هنوز نمیفهمم داره چه اتفاقی میفته!هنوز مغزم هنگه...قفله...خوابه...تمام حواس پنجگانه ام رو از دست داده ام...حتی نفس کشیدن برام سخته...باروو رو میبینم که لحظه به لحظه ازم دور تر میشه...و اینو هم میبینم که عمر خوشبختی منو اون خیلی کوتاه بود...کوتاه تر از برگ گل رز!!!!

مغزم قفل میشه...اشک جمع میشه توی چشمام...نفسم به شماره میفته...قلبم،احساسم،جانم از کف رفت....احساس میکنم همه چی داره بصورت صحنه اهسته اتفاق میفته...دورو برم پر میشه از صداهای مبهم و نامفهموم...صدای تپش های شمرده شمرده و مکث دار قلبم رو به وضوح میشنوم...صدای نفس نفس زدن های کوتاه و متوالی خودم میپیچه توی سرم...و باروو....با هر قدمی که بر میداره یک قدم از خوشبختی دور میشم...یک قدم از عشق...از احساس....از زندگی!!!و هر قدم با صدای مهیب پتکی بر سرم فرود میاد...

به خودم میام.....این بارووئه! اینی که دارن میبرنش بارووئه! نه به فکری که دکتر و یوسفی راجع بهم میکنن اهمیت میدم و نه به فاش شدن رابطه ی کوتاه و پنهانیم با باروو!

فریاد میکشم:

_نه...نـــــــه!!!!

تمام توانم رو جمع میکنم تو پاهای بی حس و سستم و میدوم سمتشون...دکتر سعی میکنه جلومو بگیره ولی نمیتونه...تمام نیرو و ته مانده های قدرت بدنیم در راستای رسیدن به باروو جمع شدن.....میدوم سمت دو تا غول تشنی که دارن بارووی منو ازم دور میکنن....به زور راهشونو سد میکنم و دوباره و اینبار بلند تر جیغ میکشم:

_گفتم نه!!!

ته حنجره ام،درست جایی که اصوات رو تولید میکنه خراشیده میشه....طعم خون رو ته حلقم حس میکنم....یکی از سرباز ها که با ماسک پزشکی نیمی از صورتشو پوشنده با لهجه ی غلیظش طوری که تشخیص کلمات از هم دشواره میگه:

_خانوم بورو کینار...نزدیک نشوو...

سرمو مثل دیوونه ها تکون میدم...گردنم به شدت رگ به رگ میشه...درست روی شاهرگ گردنم داغی ازار دهنده ای رو احساس میکنم.... در حالی که با سرازیر شدن اشک هام بشدت مبارزه میکنم با خشم می غرم:

_نه!!!نه!!!شما حق ندارین ببرینش!حق ندارین!

romangram.com | @romangram_com