#انسانم_آرزوست_پارت_86
_دیر میشه...باید برگردیم کمپ!
به معنای باشه چشم هاشو میذاره روی همو ملحفه رو از روش کنار میزنه..با دیدن نگاه تبدار و خجالتزده ی من دوباره صدادار میخنده و دل من از خنده های دوست داشتنیش به اسمون پر میکشه... علی رغم میلمون اماده ی برگشتن به کمپ میشیم...
به کمپ که میرسیم نا خوداگاه حس ناخوشایندی از استرس و خشم درونم رو پر میکنه...این احساس ناخواسته کاملا بی دلیل درونم زنده میشه...کمپ مثل همیشه نیست...از همیشه خیلی خیلی خلوت تره...و البته رعب اور تر!!!باروو با تردید و اخم پیاده میشه...
_اینجا چه خبره؟
شونه هامو بالا میندازم و منم پیاده میشم...دستم میره سمت شالم...روی سرم محکمش میکنم و از باروو جلو میزنم...
_انگار هیچکس تو کمپ نیست!
صداش از پشت سرم میاد:
_یعنی چه!؟اینجا همیشه پر از ادم بود!به خصوص این ساعت از روز!
میاد کنارم می ایسته...ساعت مچیشو میگیره جلوی صورتمو میگه:
_الان وقت ناهاره!!
نگران نگاهش میکنم....شونه ای بالا میندازم و میرم سمت اشپزخانه ی کمپ..
_باروو!!!اینجا هیشکی نیست!!!
_نکنه وقتی نبودیم اتفاقی افتاده؟
_نه!امکان نداره!همه چی امن و امان بود!بعدشم....یعنی با هر اتفاقی این کمپ باید اینطور خالی باشه؟
اینبار نوبت اونه که شونه هاشو بالا بندازه...
romangram.com | @romangram_com