#انسانم_آرزوست_پارت_81


_هوم؟

_حالت خوبه؟

سرم رو بالا میگیرم و تو چشم هاش خیره میشم...سرم رو به معنای نه به طرفین تکون میدم و اشک هام سرازیر میشن...

باروو دست و پاشو گم میکنه..سریع در اتاقو میبنده و میاد سمتم...کنارم میشینه روی لبه ی تخت...

ناله میکنم:

_خوب نیستم باروو...خوب نیستم...

هق هق میکنم...دست لرزونشو با تردید میاره بالا...اروم میذار روی گونه ام...سرش رو کمی خم میکنه وبا نگاه نگرانش خیره میشه توی چشمام...نگاهم رو میندازم پایین....پلک میزنم...دوباره اشک هام سرازیر میشن...

نمیدونم یدفعه چی میشه...نمیدونم چرا...فقط یدفعه گریه ام شدت میگیره و با صدا میزنم زیر گریه....باروو بی مقدمه در اغوشم میکشه...سرم رو تو سینه اش محکم فشار میدم و کت ارتشیشو چنگ میزنم...نوازش ملایم دستش رو روی موهام حس میکنم...

فین فین میکنم و در حالی که همچنان چشمام رو بستم و بوی خاص بدنشو استشمام میکنم میگم:

_منو از اینجا ببر بیرون....

سکوت میکنه...دوباره زار میزنم....با صدایی که از شدت گریه میلرزه تکرار میکنم:

_باروو منو از این کمپ لعنتی ببر بیرون...ازت خواهش میکنم...

دلم از همه جا پره...از همه خسته ام...باروو سرم رو از روی سینه اش بلند میکنه...اشک هامو با ملایمت پاک میکنه و با چشمای یشمی عمیقش زل میزنه تو صورتم...دستشو دراز میکنه سمتم و با لبخند میگه:

_بیا...زود باش!فقط کسی نباید بفهمه!اگه یوسفی بفهمه باز بدون اجازه از کمپ بردمت بیرون منو بیچاره میکنه!

از لحنش میون گریه خنده ام میگیره...دستمو تو دستش میذارم و با شیطنت میگم:

romangram.com | @romangram_com