#انسانم_آرزوست_پارت_8
_و اگه من بگم که گرسنه نیستم؟
سرباز سکوت میکنه و زل میزنه بهم...منم با دقت بیشتری نگاهش میکنم....عجیبه...پوست شکلاتیه تیره اش با چشم های سبز تیره ی رو به یشمیش کاملا در تضاده!!!اولین چیزی که به ذهنم میرسه این جمله است:چه سیاه پوست خوشگلی!!!
با اخم نگاه از نگاه خیره ی یشمی رنگِ سرباز میگیرم و بهش پشت میکنم...با لحن محکمی میگم:
_منو برگردون به ساختمون اصلی!!!
سرباز جلو راه میفته و من پشت سرش...عجب قد و هیکلی داره!!! الحق که چقدر بزرگ و نیرومندن این قومِ سیاه بخت و سیاه رو!!!!حالا که این ها رو دیده بودم میفهمم چرا اسم این خاکِ پر از ثروت و داشته ها رو "سرزمین سیاه" گذاشتن!!!!
به ساختمان اصلی که میرسیم دکتر و همون خانم ایرانی که منو به اتاقم راهنمایی کرده بود جلو میان و با لبخند نگاهم میکنن....دکتر میگه:
_خانم زارعی طبقه ی بالا میز ناهار رو چیدن توی تراس!!!به افتخار حضور شما!تشریف بیارین...
باز هم اخم هام توی هم میره!به افتخار من!؟مگه من کیم؟کیم بین این همه کسانِ بی کَس و کار؟!
اه میکشم و با انبوهِ غصه هایم برای این مردم میگم:
_ممنون...من سیرم!
زن ایرانی دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه:
_خانم زارعی از راه رسیدین...هم خسته هستین هم صد در صد گرسنه!چرا نمیخواین غذا بخورین؟
نگاهش میکنم...معصومِ....چهره اش رو میگم...مملو از احساس ارامش....لبخند میزنم و میگم:
_باشه...اما فعلا برمیگردم اتاقم...دست و صورتمو که شستم میام....
دکتر لبخند میزنه و با لحن خاصی میگه:
romangram.com | @romangram_com