#انسانم_آرزوست_پارت_9
_پس زود تشریف بیارین تا از دهن نیفتاده!
باز هم این اصطلاحات مخصوص به خودمون که اینجا هم دست از سرمون برنداشته!!!!لبخند تصنعی از اون مخمصه نجاتم میده....از پله ها میرم بالا...میرسم به اتاقم...درو باز میکنم و میرم داخل.....دوربینو میذارم روی میز کنار تخت و به سرعت میرم سمت دستشویی....نمیدونم چرا معده ی خالیم احساس پر بودن بهش دست میده و نداشته هاشو توی کاسه ی دستشویی خالی میکنه!؟حالم دگرگون شده...اب خنک رو چند بار به صورتم میزنم و با حوله ی تمیزی که بوی وایتکس میده صورتمو خشک میکنم...توی اینه خیره میشم به صورت رنگ پریده و ضعیفم...از شدت ضعف زیر چشمام گود افتاده و گونه های برجسته ام به خاطر لاغری ِ زیاد بیشتر از همیشه خود نمایی میکنن!!!!من یه دخترم!یه دختر عادی...نه قد بلند و مانکن اندامم...نه چشم های شهلای زیبا دارم نه رنگشان به سانِ دریاست و نه چون پارچه ی سبزِ ابریشمی دل میبرد از هرکَس و ناکَسی!!!من منم...مهتا زارعی....دختر 22ساله ی از همه حیث متوسطی که حالا به هیچ چیز جز این مردم بدبخت فکر نمیکنه!!!دستی روی گونه های سرخ شده از افتاب سوختگی و التهابم میزنم و از دستشویی خارج میشم...باید لباس هامو عوض کنم....بعد از تعویض لباس هام و پوشیدن لباس های خنک تر و سبک تر از اتاق خارج میشم...در کمال تعجب میبینم که باروو پشت در اتاقم اسلحه به دست ایستاده و کشیک میده...
_باروو؟اینجا چکار میکنی؟
_اقای دکتر گفت برای محافظت از شما اینجا بایستم!!!
ریز میخندم از لحن و لهجه ی شیرینش و میگم:
_نیازی نیست!!!مگه من رئیس جمهورم که برام گارد ویژه گذاشتن؟
باروو میخنده...خوشحال ازینکه لبخند بر لبِ این پسرِ سیاهِ همیشه اخمو اورده ام میرم سمت بالکن.....
در بالکن دکتر و اون خانم و سه نفر دیگه سر میز نشسته ان...با دقت بیشتری که نگاه میکنم یکی از اون سه نفر رو میشناسم!!!رئیس کمپ!!!!با خشم دندون هامو روی هم فشار میدم و دستام رو مشت میکنم...میرم و سعی میکنم با بیشترین فاصله از رئیس کمپ بشینم...ولی به غیر از دوتا صندلی که هر دوش کنار اون مردکِ اعصاب خورد کن قرار داره صندلیه دیگه ای پیدا نمیکنم!!!!وقتی لبخند معنی دارشو میبینم خشمم دوبرابر میشه و با حرص بیشتری روی صندلی میشینم....وقتی میشینم دکتر با لبخند به زن جوان و مرد مسن سیاه پوست اشاره میکنه و میگه:
_خانم زارعی این دو نفر از بهترین همکارای ما هستن...خانم جاسمین که اینجا پرستار هستن و خیلی تو کارای مطب به من و مریضا کمک میکنن و اقا ابراهیم هم اینجا مستخدمه و
پخت پز این بخش از کمپ رو به عهده داره!
برای هر دو نفر با محبت سری تکون میدم و لبخند میزنم...و تیرگی چهره ی این دو ، بد جور به دلم مینشیند حتی بیش از هم رنگانِ دیار خودم!!!رئیس کمپ با لحن تمسخر امیزی میگه:
_خوب خانم زارعی بفرمائین نوش جان کنین!!! "واقعی" تر از این غذا تو کمپ پیدا نمیشه!!!
با زهر اخمی بهش نگاه میکنم که با همون لبخند اعصاب خرد کنش میگه:
_چی شده خانم زارعی مشکلی هست؟ببینین این دیگه واقعا غذاست!!!خیلی هم خوش مزه است!باور کنین!!!!
اینو میگه و با لبخند تکه ای از ران مرغ رو به نیش میکشه...همه با تعجب از این رفتار عجیب ما دونفر بهمون خیره شدن...سعی میکنم خشمم رو کنترل کنم و با لبخند تصنعی میگم:
romangram.com | @romangram_com