#انسانم_آرزوست_پارت_77
_منظورم غذاییه که به مردم میدن!
_اها...یوسفی گفته هر غذایی براشون میپزن از بهترین مواد غذایی باشه و قابل خوردن!برنج هم عضو ثابت برنامه ی غذایی کمپ شده...یعنی هر روز برنج میدن بهشون!
سرم رو تکون میدم و ته دلم شاد میشه...
_خوبه...
میریم سمت تراس...مثل همیشه اقا ابراهیم سنگ تموم گذاشته و میز رو رنگارنگ و اشتها بر انگیز چیده...
_اقا ابراهیم خسته نباشی!تو نبودی ما گدا گشنه ها میخواستیم چیکار کنیم تو کمپ؟
اقا ابراهیم شرم زده میخنده و میگه:
_این چه حرفیه خانم؟وظیفه است!
حتی تیرگی بیش از حد پوستش هم نمیتونه روشنایی و سپیدی درونش رو پنهان کنه...لبخند با محبتی به روش میپاشم و میشینم پشت میز...عجیبه...امروز کسی نیست...فقط منو پریسا و اقا ابراهیم و باروو و جاسمین که چند دقیقه پیش اومد...
_اقا ابراهیم بقیه کجان؟
_شما راحت باش دخترم...بقیه نمیان!نمیدونم این چند وقته چه خبر شده که نه دکتر اینورا افتابی میشه نه اقا یوسف! حالا باز اقا یوسف رو هر از چندگاهی موقع سرکشی به کمپ میبینیمش ولی دکتر...اصلا انگار اب شده رفته تو زمین!
ابروهامو از تعجب بالا میندازم و مشغول خوردن چلو کباب میشم...نگاهم میفته به باروو که همچنان صاف ایستاده کنار ستون...
_باروو؟
_بله خانم؟
_بیا بشین غذاتو بخور!
romangram.com | @romangram_com