#انسانم_آرزوست_پارت_78


جاسمین اخم میکنه!وا!شه این!؟

_خانم من بعد میخورم شما راحت با...

_گفتم بیا بشین غذاتو بخور!!!الان مثلا کی میخواد منو بکشه که تو ایستادی ازم محافظت کنی هان!؟

باروو با تعجب از خشمم بهم خیره میشه....سرشو میندازه پایین و صندلی مقابلم رو کنار میکشه و میشینه کنار جاسمین...جاسمین تو جاش کمی تکون میخوره و خودشو بیشتر جمع و جور میکنه...با اخم دقیق میشم تو حالات و رفتارش!نکنه از باروو بدش میاد؟نکنه...

وای نه! نه!!!نکنه باروو باهاش دوست بوده باشه یا...نه!سرم رو تکون میدم تا افکار ازار دهنده ام رو دور بریزم... حسادت بدجوری چنگ میزنه به قلبم...اون هم برای این پسر سرباز دوست داشتنی!!!

در کمال ارامش با بی قیدی میگم:

_چقدر خوبه یوسفی تو جمعمون نیست!

باروو میخنده...جاسمین اخم میکنه!

پریسا با دست اروم ضربه ای به پشتم میزنه:

_دختر مشکوک میزنیا!با دست پس میزنی،با پا پیش میکشی...!

جاسمین میخنده.....باروو اخم میکنه!!!منم اخم میکنم....

_این چه حرفیه؟من میخوام سر به تنش نباشه!مردک بیکار!

پریسا میخنده:

_اخ اخ ...چه دل پریم داره!حالا بهت چه هیزم تری فروخته مگه این مردک بیکار؟

چپ چپ نگاهش میکنم و دیگه جوابی نمیدم...نمیخوام بحث کشدار بشه...سرم رو به غذا خوردن گرم میکنم...بقیه هم به تبعیت از من سکوت میکنن!نه بابا! ابهتی پیدا کردم واسه خودم تو کمپ!چه همه ام جدی جدی ساکت شدن!عجیبه!!!

romangram.com | @romangram_com