#انسانم_آرزوست_پارت_76
سرمو با لبخند میندازم پایین...بینی ام رو با صدای فرت بالا میکشم...ته گلوم کمی میسوزه...سرما خورده ام!
_همین دورو بر بودم!
با تردید و چشم های ریز شده از دقت نگاهم میکنه و مشکوک میگه:
_دیروز من تو کمپ ندیدمت!
_نمیخواستم دیده بشم!زیاد تو دست و پا نبودم!بر خلاف همیشه...
اینو میگم و پوزخندی نثارش میکنم...راه میفتم سمت ساختمان اصلی...پریسا شانه به شانه ام حرکت میکنه...
_مهتا تو چت شده؟چرا جدیدا حس میکنم یه ادم دیگه ای شدی؟مثل ادمای اینجا شدی...سخت!!!
نگاهش میکنم...تلخ نگاهش میکنم....
_اینجا میشه سخت نبود؟
چند ثانیه خیره میشه به تلخی نگاهم....نگاهش رنگ میبازه...سرش رو پایین میندازه و دیگه چیزی نمیگه...به ورودی ساختمان که میرسیم جاسمین از کنارم رد میشه و نگاهی به من و بعد به پشت سرم که باروو ایستاده میکنه و خیلی سرد و جدی بهم سلام میکنه...بلافاصله سرش رو میندازه پایین و مثل موش از کنارم فرار میکنه...اخم هام میره تو هم...یعنی چی؟
در حالی که به رفتن جاسمین خیره شدم خطاب به پریسا میپرسم:
_یعنی چی!؟معلوم نیست این یکی دیگه چشه!؟
پریسا تنها شانه ای بالا میندازه بازومو میگیره و میکشه داخل ساختمون...چند وقتی میشه که مطب دکتر از طبقه ی پایین ساختمون اصلی منتقل شده!از پله ها میریم بالا....
_امروز غذای کمپ چیه؟
پریسا با تعجب نگاهم میکنه...اخم میکنم و میگم:
romangram.com | @romangram_com