#انسانم_آرزوست_پارت_75
_خسته نمیشی انقدر عکس میگیری؟
_شما خسته نمیشی انقدر بیکار تو کمپ میچرخی؟
میخنده و با اعتماد بنفس میگه:
_خوب من شغلم اینه!!!
سرمو تکون میدم و معنی دار نگاهش میکنم که یعنی خودت جواب خودتو دادی!!!
به نظر میاد که قانع شده...دستاشو پشت کمرش قفل میکنه توی همو شروع میکنه به قدم زدن....
خیلی دلم میخواد درباره ی دکتر و خبرای جدید بیمارستان ازش بپرسم...ولی هم دیگه نمیخواستم سر صحبتو باهاش باز کنمو هم بخاطر رفتار دکتر_ اخرین باری که رفتم بیمارستان _غرورم بهم اجازه نمیده سوالی کنم...
رو میکنم به بیابون پیش رو و بسمتش قدم میزنم...خیره میشم به دور دست ها...تا چشم یاری میکنه خاکه...یه زمین مسطح بدون کوچکرتین زائده ای!شن و ماسه ی خالص...
بیشتر که نگاه میکنم اون دور دست ها سایه ی درخت خشکیده ای پیداست که نور مستقیم افتاب چندین بار سوزوندتش... دوربینم رو بالا میگیرم و این صحنه رو با زوم قوی و بالای دوربین ثبت میکنم...قبل از اینکه دوربین رو از مقابل چشمم دور کنم تصویر یه بینی گنده میفته تو ویزورم...
_سلااام!
دوربینو با کنجکاوی پایین میارم و رو به پریسا لبخند میزنم...
_دیروز کجا بودی خانوم خانوما؟
اخم هامو بخاطر گرمای شدید افتاب بیشتر در هم میکشم...دستمو حائل صورتم میکنم و با لبخند میگم:
_علیک سلام!
_بحثو عوض نکن خانوم خانوما!
romangram.com | @romangram_com