#انسانم_آرزوست_پارت_73


سری تکون میدم و میرم داخل و درو میبندم...به در تکیه میدم و نفسمو هوفی میدم بیرون....باروو بلافاصله از کنار بخاری بلند میشه و همونطوری با کمر خم شده اش مثل احمق ها با نگرانی نگاهم میکنه...دوباره با دیدن قیافه ی خنگش خنده ام میگیره و سرمو تکون میدم...میرم سمتش...

_باروو زود باش دیگه برو بیرون...ممکنه جاسمین هنوز تو راه پله ها ایستاده باشه!خوب نیست بیشتر از این طولش بدی...ممکنه فکر هایی به سرش بزنه...

نمیدونم چرا ولی باروو باز هم دلخور میشه...شاید از اینکه من نگران فکر جاسمین درباره ی خودمون بودم ناراحت شده....سرشو میندازه پایین و سریع میره سمت در...پشت سرش میرم....بین در باز شده می ایستم و نگاهی به راه پله ها میکنم...درست حدس زده ام...سایه ی جاسمین رو روی پیچ راه پله میبینم...با صدایی که سعی دارم به گوش جاسمین برسه خطاب به باروو میگم:

_ممنون باروو.اتاقم داشت از سرما یخ میزد.اگه تو بخاری رو درست نمیکردی تا صبح حتما سرما میخوردم!

روی کلمه ی بخاری تاکید بیشتری میکنم و در جواب نگاه متعجب و سوالی باروو با نگاهم به راه پله اشاره میکنم... باروو که منظورمو فهمیده سری تکون میده و میگه:

_خواهش میکنم خانوم وظیفه بود...

سایه با کمی مکث سریع دور میشه...چشمامو میبندم و با خیال راحت باز میکنم...پچ پچ میکنم:

_شانس اوردیما!!

باروو اخم میکنه و دیگه چیزی نمیگه...شونه هامو میندازم بالا و درو میبندم...

***

_به به!مهتا خانوم!کم پیدا شدین!!

باز هم با دیدنش اخم هام رو میکشم توی همو زیر افتاب طاقت فرسای روز های افریقا خیره میشم به سر تا پای مردی که بودنش کنارم فقط باعث اعصاب خوردیم میشه...

_ای بابا!با ما به از این باش که با خلق جهانی خانوم!این اخما برای چیه؟

با حاضر جوابی میگم:

_برای اینکه شما وقت و بی وقت مصدع اوقاتم میشید جناب یوسفی!

romangram.com | @romangram_com