#انسانم_آرزوست_پارت_72


_ام...ااا....

یلحظه برمیگردم و به باروو که با نگرانی از روی صندلی نیمخیز شده نگاه میکنم...سرشو به معنای چیکار کنم تکون میده و من با نگاه پر غضبم بهش میفهمونم که نمیدونم!!!

برمیگردم سمت جاسمین و با تته پته میگم:

_ااا...امممم...چیزه...باروو....ب اروو اینجاست...

نمیدونم این احساس منه یا واقعا حالت نگاه جاسمین خسمانه و نگران میشه...احساس میکنم از اینکه باروو پیش منه ناراحت شده...

_چیزه بخاریم...یعنی..خوب قطع شده بود...من بلد نبودم درستش کنم به باروو گفتم بیاد یه نگاهی بندازه...

با صدای نسبتا بلندی خنده ی مصنوعیه کوتاهی میکنم و با ترس درو باز میکنم....جاسمین از بیرون سرک میکشه... نگاهم میفته به باروو که جلوی بخاری زانو زده و دستش تا مچ توی محفظه ی کنترلشه....چشمامو میبندم و نفس راحتی میکشم...

جاسمینِ همچنان نگران با دلخوری نگاهی به باروو میندازه و سرشو میندازه پایین...

_شب بخیر خانوم...

_جاسمین؟

_بله خانوم.

لبخند محبت امیزی نثارش میکنم و میگم:

_بابت شیر ممنون عزیزم.

بدون هیچ لبخندی با همون دلخوری عجیب سری تکون میده و زیر لب میگه:

_خواهش میکنم خانوم.

romangram.com | @romangram_com