#انسانم_آرزوست_پارت_67
_وقتی حموم بودم یکی اومده تو اتاق!!!
با خشم میگه:
_چی؟معلوم هست چی میگی؟کِی!؟؟کی اومده؟
سرم رو تکون میدم و از ترس اشک تو چشمام جمع میشه...شونه هامو میندازم بالا و با بغض میگم:
_نمیدونم...من...نمیدونم!وقتی از حموم اومدم بیرون بخاری روشن بود...
باروو چند ثانیه خیره میشه توی صورتم و بعد یدفعه میزنه زیر خنده..حالا نخند و کی بخند!!!اخم میکنم و با خشم میگم:
_این کجاش خنده داره باروو؟من دارم از ترس سکته میکنم!!
درحالی که میخنده به بخاری اشاره میکنه و میگه:
_اونو من روشن کردم...در زدم وقتی جواب ندادی نگران شدم...درو باز کردم صدای اب رو که از حموم شنیدم اومدم داخل حوله و یه سری وسایل شخصیه دیگه که جاسمین داده بود رو بذارم توی اتاق که دیدم اتاق خیلی سرده...بخاری رو روشن کردم و رفتم...
بعد از شنیدن حرف های باروو ارامش زاید الوصفی در وجودم رخنه میکنه...هوفی میکنم و نگاهمو روی تخت میندازم...
_پس وسایلم کو؟
باروو به صندلی کنار بخاری اشاره میکنه...لبخند میزنم و تشکر میکنم...چند ثانیه خیره میشه توی چشمام و بعد یدفعه طوری که انگار ناگهانی به خودش اومده باشه تکونی میخوره و پشتش رو میکنه که بره...
ناخوداگاه دستم میره سمت دستش...مچ دستشو میگیرم و همزمان میگم:
_صبر کن،نرو!!!
می ایسته...با مکث برمیگرده سمتم و خیره میشه تو چشمام...
romangram.com | @romangram_com