#انسانم_آرزوست_پارت_65


_دیگه نمیتونم...

باروو همچنان به راه رفتن ادامه میده...با صدای بلند تری میگم:

_من دیگه نمیتونم!

متوقف میشه...برمیگرده سمتم و با نگرانی نگاهم میکنه...

_چی شده؟

_پاهام بی حس شدن باروو...هوا خیلی سرده...دیگه انگشتامو حس نمیکنم...

_خانوم چیزی نمونده...یکم دیگه تحمل کنید رسیدیم...

دوباره زخم میزند بر قلبم با خانم خانم گفتن هایش و خنجر میزند بر احساسم با بکار بردن فعل جمع!!!

اخم در هم میکشم و میگم:

_من دیگه نمیتونم!یکم صبر کن!

بدون کوچکترین حرف اضافه ای سر تکان میده و منتظر می ایسته...یعنی بخاطر همان کنار کشیدن انقدر رفتارش تغییر کرد؟بخاطر همان پس زدن ناخواسته ام اینطور با من سرد شد؟بعد از اون گرمای مطبوع دوست داشتنی حالا تحمل این سردی کلام و رفتار بی اعتنایش برایم از پیمودن این شیبِ تندِ سرسخت هم دشوار تره!!

اه میکشم و به سختی از جام بلند میشم...اینبار پیشدستی میکنم و مظلومانه دستم رو به سمتش دراز میکنم...برای چند لحظه،فقط چند لحظه ی کوتاه محصور نگاه مظلومم میشه و رنگ نگاه عاشقانه اش برمیگرده...ولی فقط برای چند لحظه!!

دوباره راه سخت رو از پیش میگیریم....دیگه چیزی نمونده...بعد از چند دقیقه ی طولانی بالاخره میرسیم به زمین مسطح...دیگه جونی برام نمونده...تلو تلو خوران خودم رو میرسونم به جیپ خاکی رنگ و سوار میشم...باروو با دیدن حال خرابم سریع ماشین رو روشن میکنه...

به کمپ که میرسیم خودم رو برای داد و بیداد های همیشگیه یوسفی و نگاه های پر از غضب دکتر اماده میکنم...نگرانی باروو هم از سرزنش هایی که در پیشه رو به وضوح حس میکنم!

به سختی از جیپ پیاده میشم...پاهام میلرزه..برای جلوگیری از سقوطم دستم رو میگیرم به لبه ی فلزی کنار در ماشین و خودم رو سر پا نگه میدارم...سریع کت باروو رو از تنم در میارم و میدم بهش...نمیخوام با دیدنم در کت باروو تصورات غلطی در ذهن کسی شکل بگیره!!!

romangram.com | @romangram_com