#انسانم_آرزوست_پارت_64


میدم...گرمای نفس هاش که روی گردن و نیمه ی راست صورتم پخش میشه دیوونه ام میکنه...دستش رو پیش میاره و موهای خیس روی صورتم رو کنار

میزنه...نگاهش میکنم...دستش رو پشت کمرم فشار میده و منو به خودش نزدیک تر میکنه....

نمیدونم چرا...ولی احساس میکنم هنوز زوده این صمیمیت و کنار میکشم...باروو به خودش میاد...خجالت زده دستش رو پس میکشه و کمی ازم فاصله میگیره...سرم رو میندازم پایین...از جام بلند میشم...

_باروو؟منو برمیگردونی کمپ؟

باروو بلند میشه...بد جوری زدم تو حس و حالش...میدونم بدجوری داغ شده بود...میدونم بدجوری توی حس بود...میدونم چون خودم هم بودم ولی...این صمیمیت بین منو باروو....باید بیشتر بهش فکر کنم!هنوز خیلی زوده!!!

دوباره از زیر ابشار رد میشیم...هوا رو به تاریکیه...از سرما میلرزم...خیلی سرد شده...کنار برکه که میرسم سریع تونیکم رو میپوشم و شالم رو میپیچم دور سرم...باروو کت و اسلحه اش رو برمیداره و پشت سرم راه میفته...اروم و قدم زنان از بین درخت ها رد میشیم....هوا تاریک تاریکه...توی جنگل صدای جیر جیرک ها بلند تر شده و سکوتش گوش نواز و ارامش بخشه...

همچنان از سرما میلرزم که دستی روی شونه ام و بعدش هم سنگینی چیزی روی شونه هام رو حس میکنم...برمیگردم سمت باروو...کتش رو انداخته روی شونه هام...خیلی سرد و رسمی میگه:

_بپوشینش...هوا خنک شده...سرما میخورین!

سردی کلامش شوکه ام میکنه!من چیکار کردم!؟حالا با خودش راجع بهم چی فکر میکنه!حتما فکر میکنه بخاطر سیاه پوست بودنشه...شاید فکر کنه منم مثل بقیه طرفدار نژاد و رنگ پوستم!!!اه میکشم و بدون هیچ حرفی به راه رفتن ادامه میدم...میرسیم به محوطه ی باز و زیبای جلوی درخت ها...همچنان صدای خروش رودخانه گوشنواز تر از هر چیز دیگه ای نظرم رو جلب میکنه....سرم رو بالا میگیرم و خیره میشم به اسمونی که غرق ستاره هاست...انگار که شهری رو از بالای تپه نگاه کنی و هزاران چراغ خانه را از دور ببینی...اسمان هم همانطور چراغانی و نورانیست....لبخند میزنم و به راهم ادامه میدم...

میرسیم به جایی که باید از تپه بالا بریم...تازه یادم میاد چطور به این بهشت کوچیک گمشده اومدیم...اه از نهادم بلند میشه...تمام اون شیب تندی که پایین اومدیم رو حالا باید بالا بریم و چه بسا این خیلی سخت تره!!!

دست به کار میشم و قدم اول رو میذارم...تازه میفهمم که بالا رفتن از چیزی که فکر میکردم هم سخت تره هم خطرناک تر!!!شیب خیلی تنده و خطر سقوط بیشتر...قدم دوم رو که میذارم تعادلم رو از دست میدم...باروو سریع دستم رو میگیره و نگران خیره میشه تو چشمام...بمحض اینکه نگاه خیره ام رو میبینه سریع سرش رو پایین میندازه و با اخم میگه:

_خانم من دستتونو میگیرم...خطرناکه..دنبالم بیاین...

قلبم به درد میاد از این سرِ سنگینیه بیش از حدش....درست مثل روز های اول...سهم من از مهتا گفتن هایش همان چند ساعت بود!!!دوباره شدم خانم!!!به خودم تشر میزنم...حقته!خودت خواستی!تو باهاش سرد رفتار کردی...غرور نداشته اش رو شکستی!

سرم تیر میکشد از هجوم توپ و تشر های نَفسم و دلم میگیرد از ازار ناخواسته ای که به این تیره پوست دوست داشتنی روا داشتم!!!

بدون هیچ حرفی در سکوت سرد شب های افریقا پشت سر باروو و دست در دستش از شیب تند تپه بالا میرم...پاهام از شدت خیسی و سرما بی حس شدن..تنها گرمایی که حس میکنم گرمای دست حبس شده ام در حصار دست های نیرومند بارووئه!

romangram.com | @romangram_com