#انسانم_آرزوست_پارت_60
اشک توی چشمام حلقه میزنه...دلم میخواد تا ابد اینجا بمونم!انقدر محو تماشای زیبایی های خلقت شده ام که دوربینمو فراموش میکنم....در کناره ی لبه ی خارجی سنگ های تپه جایی که این بهشت کوچیک از تپه ی بلند و شیبدار جدا میشه غرق گل های صحرایی و خودروی زیباست...خزه های زیبای فسفری رنگ همه جا دیده میشن...حتی روی تنه ی تمام درخت ها ....دوربینم رو بیرون میارم و عکس میگیرم....
_مهتا؟
برمیگردم سمتش...با نگرانی نگاهم میکنه...
_خواهش میکنم این عکس ها رو به کسی نشون نده!خواهش میکنم!
_چرا؟
_اگر بفهمن چنین جای وجود داره نابودش میکنن!!!اینجا انقدر کوچیک و دور از دسترسه که تاحالا دست هیچ ادمیزادی بغیر از من بهش نرسیده!
_مگه این رودخونه همون رودخونه ی نزدیک دهکده نیست؟
_نه!اون رودخونه ادامه ی این رودخونه است که بالای دهکده یه روزی براش سد ساخته بودن!!!
_من این عکس ها رو به کسی نشون نمیدم!خیالت راحت باشه!
_ممنونم...
به روم لبخند میزنه...با محبت نگاهش میکنم....
خیره میشم به رودخونه که خشمگین و خروشان میکوبه به سنگ ها و از هم میشکافه...صدای رودخونه...ارامش این بهشت کوچیک...نسیم ملایم...همه و همه دست به دست هم دادن که منو وادار به موندن کنن...دیگه دلم نمیخواد برگردم...هیچوقت...
_مهتا؟
_هوم؟
_اماده ای چیزای قشنگ تری ببینی؟
romangram.com | @romangram_com