#انسانم_آرزوست_پارت_59
_رسیدیم!
با تعجیب نگاه ازش میگیرم و به منظره ی رو به روم خیره میشم...نفس تو سینه ام حبس میشه...زبونم بند میاد از اون همه زیبایی نفس گیر...دیگه قادر به صحبت کردن نیستم...خدایا!این تابلوی نقاشی نایاب فقط و فقط کار تو میتونه باشه!خدایا قدرتت رو ستایش!
"اگر ذره بین نگاه قوی باشد
در تمام صفحه های ورق خورده ی زندگی اثر انگشت او دیده می شود
چه بچه گانه است که فکر می کنیم
همه اش را به تنهایی رنگ کرده ایم"
بدون پلک زدن محو تماشای منظره ی خیره کننده ی مقابلم میشم....دور تا دورم رو درخت های برگ صورتی و سفید پر کردن...صدای جیرجیرک و پرنده ها سنفونی زیبای طبیعت رو به اجرا گذاشته و رودخونه ی خروشان باهاشون همراهی میکنه...دور تا دور رودخونه رو خزه های سبز فسفری احاطه کردن...سنجاقک ها و پروانه های بزرگ اطراف رودخونه دور و بر بامبو ها پرواز میکنن...پرنده ها اواز خوشی سر دادن و صدای دارکوب که بی وقفه به چوب ضربه میزنه یک لحظه هم قطع نمیشه....نمیدونم بخندم یا گریه کنم....اینجا مثل یه بهشت میمونه درست در مرکز یه جهنم بزرگ!یه همچین بهشتی میون این بیابون بی اب و علف یه معجزه ی بزرگه!
تو حال خودمم که دستم کشیده میشه...
_بیا!
_باروو اینجا....اینجا...
زبونم بند اومده...حتی از تعریف و تمجید هم قاصره...باروو با لبخند سری تکون میده و میگه:
_میدونم!
_وای اینجا...تو چطور اینجا رو پیدا کردی؟
تو چشمام خیره میشه و با محبت میگه:
_من اینجا بزرگ شدم!!!
romangram.com | @romangram_com