#انسانم_آرزوست_پارت_6
سرباز شرم زده سرش رو زیر میندازه...با دلی خون شده نگاهش میکنم و میگم:
_رئیس کمپ کیه؟!
سرباز میگه:
_دنبالم بیاین...
باز هم به دنبال سرباز جوان راهی میشم...در سرزمینی پر از خاک و باد و تیغ....گویی بیابانی بی اب و علف باشد...به اتاقکی میرسیم که به نظر جای راحت و مناسبی برای زندگی میاد...خشم درونمو فرا میگیره از این تبعیض بی چون و چرا....میرم داخل...بعد از در زدن سرباز!!!
_سلام!
_علیک سلام!!خوش اومدید خانم زارعی!پس شما همون خبر نگار معروف هستید درسته؟
اخم در هم میکشم و میگم:
_مهم نیست من کیم!مهم اینه شما کی هستین؟
مرد سی و اندی ساله شانه ای بالا میندازه و میگه:
_من ادم خاصی نیستم....کوچیک شما هستم خانم زارعی...مسئول کمپ هستم...
_این مردم اینجا در رفاه نیستن!!!
_خانم امیدوارم متوجه تعداد زیادشون شده باشین!!!همینم که کمپ تونسته این تعداد بی خانمان و بی سرپرست رو پوشش بده خیلیه!!!
_ولی این مردم زندگیه حتی قابل قبولی هم ندارن!!!نه امکانات پزشکی کافیه نه امکانات مسکن و تغذیه....توی مطب پزشک تعداد به واقع زیادی از مردم کف زمین نشستن تو صف انتظار!!!بیمارستان بیمارستان نیست!!!!یه مکان کثیف و قدیمیه با تعداد انگشت شماری تجهیزات پزشکی ساده!!!به اشپزخونه هم سر زدم....اونی که میدین به این مردم غذا نیست!!!اون غذا رو جلوی سگ هم بریزی نمیخوره!!!!
مردک اخم در هم میکشه و از جاش بلند میشه....با خشم نگاهش میکنم وبا لحن طعنه امیزی ادامه میدم:
romangram.com | @romangram_com