#انسانم_آرزوست_پارت_5
سرباز میگه:
_اینجا خیلی مریض هست خانم!برای شما خوب نیست!!!
لبخند تلخی میزنم و میگم:
_برای من ندیدن و ندونستن هایی که تا به امروز توشون زندگی میکردم خوب نیست!!!
سرباز گنگ نگاهم میکنه!گویی هم میفهمه و هم نمیفهمه!!! از بیمارستان خارج میشم و سرباز به دنبالم....
_اسمت چیه؟
_باروتی!!!بهم میگن باروو....
_خوب باروو....چند سالته؟
_26!
_واقعا!؟بهت نمیاد!از چند سالگی اسلحه دست میگرفتی؟
_از 16سالگی!!!
سکوت است و غبار سیاه غم که بر قلبم مینشیند از کودکی های نداشته ی این قوم....در سکوت و صدای فریاد های شاید شاد کودکان به طرف چادر هایی در خارج از کمپ میریم....جایی که برای این مردم بی چیز غذایی نه چندان انسان وار پخت میشه!!!!سرباز میگه:
_اینجا غذا میپزن!
بدون معتلی میرم بالای دیگ های پر از ماده ی زرد رنگ و بد قیافه ای به اسم غذا!!!!
_شما به این میگین غذا!؟
romangram.com | @romangram_com