#انسانم_آرزوست_پارت_53


_مطمئنی بهم اعتماد داری؟

تو چشماش زل میزنم و با لبخند میگم:

_اعتماد دارم!

ماشینو روشن میکنه...میزنه به دل کویر...دوباره توی مه غلیظی از شن و ماسه گم میشیم...کم کم از ابر ماسه ای بیرون میایم...راه برام اشناست..میریم سمت دهکده....دهکده ای که روزی خونه ی باروو بود....برای اولین بار هوس میکنم روسریمو از سرم در بیارم...و اینکارو میکنم..دست میبرم سمت گره ی شالم و از دور سرم بازش میکنم...کش موهامو هم...باد میزنه زیر خرمن موهایی که هیچوقت دلم نیومده کوتاهشون کنم....موهام پخش میشن توی هوا...بلند میشم می ایستم و دستامو میبرم بالا...باد موهامو به پرواز در میاره....لذت میبرم از بی خیالی این لحظه و با صدای بلند میخندم....ذوق میکنم و غش غش میخندم...جیغ میکشم....

_هوووووو.....

باروو مخنده...

_چیکار میکنی؟بشین!از ماشین میفتی پایین!

_نترس...هیچیم نمیشه!تو به کارت برس!!!

با حالت خاصی به رو به روش خیره میشه و میگه:

_اخه تو با این کارات نمیذاری من به کارم برسم!!!

میشینم سر جام و اخم میکنم...موهای فرفریمو میزنم پشت گوشم و میگم:

_کدوم کارا؟مگه من چیکار کردم؟

برای لحظه ای چشم از جاده ی رو به رو میگیره و نگاهم میکنه...با دستش یکی از رشته های پیج و تاب دار موهای سیاهم رو میگیره و میگه:

_با این کارات!!!

انقدر داغ میشم که حتم دارم لپ هام گل انداخته...خجالت زده سرم رو میندازم پایین و شالم رو میندازم روی موهام....

romangram.com | @romangram_com