#انسانم_آرزوست_پارت_51
با لحن طعنه امیزی میگه:
_اهان اونو میگی؟راستش دیدم رفت و امد افراد متفرقه به بیمارستان زیاد شده!تصمیم گرفتم قانون رفت و امد به بیمارستانو یکم تغییر بدم!
با خشم نگاهش میکنم و میگم:
_ترسیدین بیشتر از این رسوا بشین؟
مثل خودم اخم هاشو میکشه توی همو خیلی جدی میگه:
_ببینید خانوم من مجبور نیستم واسه شما چیزی رو توضیح بدم!ولی موضوع مهمی پیش اومده که نمیتونم اجازه بدم هر کسی سرشو بندازه پایین و بره تو بیمارستان کمپ!هم برای سلامت افراد خطرناکه و هم مریضای تو بیمارستان!از شمام انتظار میره مثل یه ادم تحصیل کرده و فهمیده اهمیت این موضوع رو درک کنید و بیشتر از این مثل دختر بچه ها کورکورانه اصرار نکنید!!!
نا امید و با اعصابی خورد از اتاق یوسفی میام بیرون...از طرفی حق رو به اون میدم...ولی از طرفی هم کنجکاوی درونم رو نمیتونم کنترل کنم...بلا تکلیفی دیوونه ام میکنه...خدایا...امروز توی این کمپ لعنتی چه خبره!!؟
***
_اه باروو...دارم دق میکنم اینجا...حوصله ام خیلی سر رفته!!توی این کمپ لعنتی هیچکاری برای انجام دادن ندارم!
نگاهش میکنم...محو تماشای چشمای یشمیش میشم...صورتش یه تابلوی نقاشیه...واقعا زیبا ترین سیاه پوستیه که تو عمرم دیدم...ببین خدا چی آفریده!!!حاصل وصلت سیاه و سفید چی شده!!دستت درد نکنه خدا!دست مریزاد!
باروو نزدیکم میشه...از اون نزدیکی های عجیب و بی دلیلی که معمولی نیست!!!
_با من بیا...
نگران نگاهش میکنم:
_کجا؟
_مگه نمیگی حوصلت سر رفته؟
romangram.com | @romangram_com