#انسانم_آرزوست_پارت_49
_تو خبرنگاری!!!
مستاصل نگاهش میکنم...
_خواهش میکنم...
دکتر اه میکشه و سری به نشانه ی تاسف تکون میده...
_خواهش میکنم برو...برو مهتا!بیشتر از این واسه من دردسر نساز!
خشم وجودمو فرامیگیره...اما فقط نگاهش میکنم...ترس وجودمو پر میکنه از حقیقت ناگفته ای که بنظر بی خطر نمیرسه!!!
بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای به دکتر پشت میکنم...دیگه نمیرم سمتش...دیگه خودمو برای یه جواب انقدر خوار و ذلیل نمیکنم!دیگه تموم شد!!!
نمیخوام برگردم خوابگاه...سرم گیج میره...اشک به چشمام هجوم میاره...نمیدونم چه مرگمه...شاید...شایدم نزدیک عادت ماهیانه امه!!!همیشه همینطور میشم...گیج و بی حوصله...ولی هر چی که باشه...الان...در حال حاضر نمیخوام برگردم به خوابگاهم...نمیخوام حبس شم توی اون چهار دیواری مسخره و به در و دیوار ترک خورده اش زل بزنم....نمیخوام تنها سرگرمیم نگاه کردن به عکس ها باشه...عکس هایی که جز بدبختی مردم حرف دیگه ای برای گفتن ندارن!!!
همینطور که با اعصاب خورد توی محوطه ی کمپ قدم میزنم چشمم میفته به یوسفی...و به حالت نگاهش...دست به سینه ایستاده و زل زده به سر تا پام...مورمورم میشه...لبخند میزنه...لبخندش چندش آور نیست...بعلاوه چال های نسبتا عمیقی که روی گونه هاش ایجاد میکنه اصلا نمیتونه چندش آورد باشه ولی...من با دیدن این لبخند به خودم میلرزم...هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم...بدون اینکه بهش توجهی بکنم به راه رفتنم ادامه میدم....باروو اسلحه به دست مثل یه سایه هر کجا که میرم دنبالمه...این که کنارمه بهم احساس خوبی رو القا میکنه...ولی احساسی که زمین تا اسمون با اولین روز هایی که پا به این کمپ گذاشتم و با باروو اشنا شدم فرق میکنه...
***
امروز از همیشه بی حوصله تر و بد عنق ترم...از جام بلند میشم و خمیازه میکشم...به بدنم کش و قوسی میدم و از جام پا میشم...ساعت رو نگاه میکنم...12 ظهره...اه...چقدر خوابیدم...بخاطر شب قبله که تا صبح بیدار بودم...
بسرعت اماده میشم و از اتاقم خارج میشم...باروو ایستاده دم در...زیر لب سلامی میکنم و از پله ها پایین میرم...امروز تکاپوی عجیبی توی کمپ دیده میشه....یه وحشت نامحسوس که هیچکس ازش سر در نمیاره!!!تصمیم میگیرم برم سمت بیمارستان که با احساس گرمای دستی دور بازوم می ایستم...
_باروو؟
_نمیشه برید بیمارستان خانوم!
_چرا؟
romangram.com | @romangram_com