#انسانم_آرزوست_پارت_48
نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و اشکام سرازیر میشن....
_پول درمانشو نداشتیم...بابام با هزار قرض و قوله دوا درمونشو جور میکرد...از شرکت وام میگیرفت...ولی فایده نداشت...مامانم به یه سالم نکشید...رفت....
باروو از جاش بلند میشه میاد کنارم روی تخت میشینه ولی هیچکاری نمیکنه....نه همدردی نه دست نوازشی...حدس میزنم میخواسته با دستش پشت کمرمو نوازش کنه ولی بعد پشیمون شده و...
_بعد از اون تمام تلاشمو کردم که دانشگاه دولتی قبول شم...میخواستم هم مامانم به ارزوش برسه و هم از نظر مالی به بابام فشار نیاد...برام مهم نبود کجا و چه رشته ای...فقط میخوایتم قبول بشم و شدم...همون موقع ها بود که ماهان هوای رفتن به سرش زد...مدام زمزمه های رفتن رو داشت...بابام گفته بود اگه بره یه قرون نداره خرجش کنه ولی...ولی ماهنم رفت....ماهانم مارو تنها گذاشت و رفت....ازونموقع بابام افسرده شد...آروم شد...منم تنها شدم...تنهای تنها...نه مادری...نه پدری...نه خواهر برادری...نه حتی دوست و رفیقی....هیچی...تمام زندگیم شد درسم....غرق شدم تو دنیای خبرنگاری...وقتی هم فارغ التحصیل شدم رفتم سر کار...بابام کم کم به نبود مامانم و ماهان عادت کرد و بهتر شد...همه چیزش شدم من...تنها کسی که از تنهایی درش میاورد من بودم...حالا منم ترکش کردم...منم هیچ فرقی با مامانم و ماهان ندارم...منم تنهاش گذاشتم...
نمیتوم بغضم رو نشکنم...نمیتونم اشک نریزم...باروو اروم و با تردید دستش رو به سمتم دراز میکنه...دستش رو میذاره رو بازوم....اروم بازومو نوازش میده و میگه:
_اروم باش!به زوردی برمیگردی پیش بابات!نگران نباش!!!تو مثل ماهان برای همیشه از پیشش نرفتی!!تو برمیگردی!اونم میدونه که برمیگردی...بسه دیگه...انقدر غصه نخور!!!
برای اولین بار حس عجیبی نسبت به باروو دارم...حس نزدیکی عجیبی که تا بحال به هیچکس نداشتم...واسم عجیبه که چطور بین این همه ادم باروو رو برای درد دل کردن انتخاب کردم...چطور اجازه دادم باروو اشکمو ببینه!برای خودمم عجیبه...هرچی فکر میکنم هیچ دلیلی برای کارم پیدا نمیکنم...باروو از جاش بلند میشه میره سمت در...پبرهن و اسلحه اش رو برمیداره و پشت بهم میگه:
_معذرت میخوام خانوم...من باید برم سر پستم...
میره بیرون و درو میبنده...و من میمونم و افکاری که دارن ذهنم رو از هم میدرن....
اشکامو پاک میکنم....بعد از تمام این روز ها و صحنه هایی که دیده بودم شکستن این بغض لعنتی پیش یه آدم دیگه برام لازم بود...حالا دیگه خالی شدم...سبک شدم...از جام بلند میشم...میرم سمت در...باروو بیرون ایستاده...حتی نگاهم نمیکنه...به رفتار عجیبش اعتنایی نمیکنم و راه میفتم سمت پله ها...بدون اینکه برگردم از صدای برخورد پاشنه ی پوتین هاش با کف چوبی راهرو میفهمم که داره دنبالم میاد...نمیدونم چرا ولی انگار ته دلم قرص میشه...حس تنها نبودن و اطمینان خاطر!!!
از ساختمون خوابگاه خارج میشم و میرم سمت بیمارستان...باید دکتر رو ببینم...اگر برگشته باشه!!!
***
_دکتر خواهش میکنم!!!لطفا!من باید بدونم!من باید از وضعیت اون دو تا بچه با خبر شم!!!
_من مطمئن نیستم مهتا!!!اخه چرا انقدر اصرار میکنی دختر؟من نمیتونم!!!
_من به کسی نمیگم!!!
romangram.com | @romangram_com