#انسانم_آرزوست_پارت_45


_الان ساعت کاری نیست؟

لبخند میزنه و میگه:

_الان برای من وقت استراحت و ناهار خوردنه!!!

_پس چرا نمیری ناهار بخوری؟

_نگران حال شمام...نمیتونم غذا بخورم وقتی شما انقدر حالتون بده!

_کی گفته من حالم بده؟من خیلی هم خوبم!برو غذاتو بخور!راحت باش!مرخصی!

باروو اخم میکنه و میگه:

_من سیرم!

_برای چی اومدی اینجا؟

_گفتم شاید چیزی احتیاج داشته باشین!شما خودتون گفتید بشینم اینجا!!!

اخم میکنم و با بد عنقی میگم:

_زبون درازم که شدی!!!تا دیرزو سخت فارسی حرف میزدی!!!

_خانم من از بدو تولدم فارسی حرف میزدم!!!فراموش نکنید مادر من ایرانیه!!!اینجام کمپ ایرانیاست!

سکوت میکنم...نا خوداگاه یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه...سریع پاکش میکنم و خیره میشم تو چشمای یشمی خاصش...رنگی که تا بحال ندیده بودم رو تو چشمای این مرد سیاه پوست میبینم...و میدونم که ارثیه ی مادر ایرانیشه!

_مطمئنین حالتون خوبه؟

romangram.com | @romangram_com