#انسانم_آرزوست_پارت_39


کمی مکث میکنه...سرمو کمی بالا میگیرم و داخل رو دید میزنم...یوسفی سرخ شده و رگ گردنش زده بیرون...با خودم میگم الانه که سکته کنه!!!

_ببین باروو...اگه اتفاقی برای مهتا بیفته نه تنها باباش پدر منو در میاره...بلکه منم نمیتونم تحمل کنم...میفهمی!؟ نمیتونم...چون من...من...

باروو بدجوری اخم کرده...یوسفی کلافه است...نمیفهمم...چی شد یهو!؟

_اقا خودتون با خانم صحبت کنید!!!من هر بار بهشون میگم شما اجازه ندادید عصبانی میشن و میگن از شما دستور نمیگیرن!!!

_خیله خب...من باز باهاش صحبت میکنم...ولی توام حواستو از این به بعد بیشتر جمع کن...چون این بار اخری بود که بهت گوشزد میکنم!!

باروو با اخم میاد سمت در...سریع به خودم میام و از روی زمین بلند میشم و خودمو میتکونم...میپرم دم در و با باروو همزمان میرسم به در...باهاش سینه به سینه میشم و بلافاصله کمی عقب میکشم...با سرفه ی مصلحتی سینه امو صاف میکنم و میگم:

_میخواستم برم پیش اقای یوسفی!

باروو میگه:

_منم داشتم میومدم که صداتون کنم خانوم!اقا کارتون دارن!

سری تکون میدم و میرم داخل...درو نیمه باز میذارم...یوسفی پشت به من رو به روی پنجره ایستاده و خیره شده به صحرای مقابلش...

_اقای یوسفی باروو گفت باهام کار دارین؟بفرمایین....

برمیگرده و برخلاف تصورم با لبخند نگاهم میکنه:

_دیدم برای خورش قیمه چه ذوقی کردی...پس نگو خودت حوس غذای ایرانی کرده بودی!!!

اخمام میره تو همو خیلی جدی میگم:

_اگه کاری ندارین من برم....

romangram.com | @romangram_com