#انسانم_آرزوست_پارت_40


_نه صبر کن...

دوباره مثل من اخم هاش میره تو هم...

_ببین مهتا...من دیگه نمیدونم به چه زبونی باید به تو بگم که اینجا جای امنی نیست!!!تو نمیتونی هر وقت که دلت خواست از کمپ خارج بشی!!!چرا نمیفهمی؟یادت رفته چند روز پیش نزدیک بود چه اتفاقی برات بیفته؟همین باروو که تو انقدر بهش اعتماد میکنی و تنها باهاش میری بیرون اونروز ازت غافل شد...تو چطور میتونی به همچین ادم بی مسئولیتی اعتماد کنی؟

_باروو تقصیری نداشت...داشت منو میبرد داخل کمپ...من خودم ازش جدا شدم!

_حالا هر چی!این چیزی رو عوض نمیکنه!قبل از اینکه بیای پدرت با من تماس گرفته و تورو سپرده دست من...هر روز زنگ میزنه تا از حالت با خبر بشه!!!هیچ فکر کردی اگه اتفاقی برات بیفته من باید جواب باباتو چی بدم؟

سکوت میکنم...یجورایی حق با اونه...در قبال من مسئوله!ولی غرورم اجازه نمیده ازش دستور بگیرم!!!اون رئیس کمپه...ولی رئیس من نه!!!

_هر وقت خواستم از کمپ برم بیرون به پریسا میگم چند تا بادیگارد دیگه همراهم بفرسته!!!!اوکیه!؟

یوسفی با حرص سری تکون میده و با انگشتاش چشم هاشو فشار میده...

_اخه تو چرا انقدر یکدنده ای دختر!!!

چیزی نمیگم و از جام بلند میشم که برم...

_برای ناهار که میای؟

_کجا؟

_تراس دیگه!!!سر میز ناهارخوری!

_اها...اره اول باید برم لباسامو عوض کنم...

_باشه...فقط یه چیز دیگه...لطفا دیگه دور و بر بیمارستان هم افتابی نشو...

romangram.com | @romangram_com